گرمای این روزهآی شهر بهانه ی خوبی شده برای بندگی...

بندگی ای بیصدا وخاموش...

بازهم مجبور میشوم بیرون بروم

مانتوی رنگ روشنم را میپوشم

شالم را با دقت تمام سرم میکنم

ساق دستانم را میکنم

و چادرم...

نوبت به این خوبِ بی نهایت میرسد

مادر سفارش میکند: زود برگرد خیلی توی آفتاب نایستی ها

تشنه ات میشود... خیلی وقت مانده تا افطار...

دلنگران است

برای دخترکش که نکند تشنه اش شود 

خیالش را راحت میکنم