السلام علیک یا فاطمه الزهرا
ماه رمضان است ....
اما قبل از آن تابستان است ، تابستان هست و گرمایش تابستان هست و تشنگی اش
هرچقدر هم که بخواهی در خانه بمانی و بیرون نیایی نمیشود ، یک کارهایی هست که باید بیرون انجام شود ....
بیرون که میروی تازه ماجرا شروع میشود
گرما و تشنگی یک طرف ، تازه دیدن افرادی که بیخیال دنیا درحال آب نوشیدن هم هستند یک طرف ....
یک لجظه ته دلم خالی میشود یعنی این همه رنج را باید تحمل کنم ؟ اما سریع به خودم می آیم که امتحان خداست باید سربلند بیرون بیایم که برایش عزیز شوم در آن لحظه خودم را در بین ملائکه میبینم که چه سربلندم و چه اجری دارم و بالاتر از این دیگر نیست ....
در همین حال و هوا بودم که یک آن نظرم به آن طرف خیابان کشیده شد انگار خدا میخواست که اینطور شود ...
چه میبینم دختری با چادری مشکی بر سر .... زیر تابش بی امان خورشید با دهان روزه تحمل پیراهن سیاه برای من غیر ممکن هست چه برسد به چادر سیاهی که تمام بدن را بپوشاند ...
به خودم فکر کردن یک لحظه جای او زیر چادر رفتم ... نه .... فکرش هم عذاب آور است
ذهنم رفت تا عرش آنجاست که خدا به ملائک مباهات میکند ... اجر و ثواب این حجاب را کدام ملائکه با کدام قلم خواهند نوشت ...
خدا همه را جمع کرده و نشان میدهد این است ( انی اعلم ما لا تعلمون ) دیدید که چه خلیفه ای در زمین قرار دادم ....
وبلاگ +حریم آسمانی