قطره چهل و پنجم: بر سر دو راهی
دختری ۲۵ ساله است و کارهای پذیرش بر عهده اوست…، با ظاهری امروزی، صورتش را سیاه یا به قول خودش برنزه کرده.سیاه است دیگر…تقریبا شبیه سیاه پوستان سومالی…البته با موهای طلایی اش نیمی از سیاهی صورت را پوشانده. روی صندلی او مینشینم و مشغول پرونده بیماران میشوم..مقابل من روی میز مینشیند. سنگینی نگاهش را حس میکننم حتی وقتی سرم پایین است و مثلا مشغول کار خودم هستم… و حتی انتظار سوالی که پشت لبانش گیر کرده است.
- خانم دکتر! شما همه روزه هایت را گرفتی؟
سرم را بالا میگیرم و نگاهش میکنم، با لبخند همیشگی ام میگویم:
- بله.. اگر خدا قبول کرده باشه …
و باز مشغول کار خود میشوم
- یعنی واقعا همه ی روزه هاتو گرفتی؟ از بچگی تا حالا؟
دوباره سرم را بالا میگیرم، نگاهش میکنم و میگویم
- بله خب…البته باز هم اگه خداقبول کرده باشه…
- شما چطور؟ امسال روزه گرفتی؟ (یکی درونم میگوید: آخه به تو چه؟ چکار به روزه بچه مردم داری؟)
- نه…نگرفتم
- چرا؟
- نمیتونم ، آخه من گشنه ام میشه!!!
رویم را از او برمیگردانم. بلافاصله حرفش را تکمیل میکند:
- از صبح تا غروب هم نه غذا میخورم نه آب اما خب روزه هم نمیگیرم
- چرا؟ تو که گرسنگی وتشنگی را تحمل میکنی..خب حداقل روزه باش
- نه خب! آدم وقتی روزه است یهو گشنه اش میشه…بعد حیفه دیگه تا نصف روز روزه بودم بقیه اش روزه ام رو باز کنم..
همچنان سرم را بالا گرفته ام و در مورد روزه باهم بحث میکنیم…سر و کله مریض بعدی پیدا میشود…راهی اطاقم میشوم…
نزدیک افطار است…آقای بیات صدایم میکند. آقای بیات پیرمرد آبدارچی ست. پیر و نحیف. راستش هوای من را خیلی دارد…در میزند و میگوید:
- برای افطارت چاییی دم کردم…حتما بخور… من زودتر بخاطر افطار میرم خونه…باز مثل دفعه پیش بدون افطار نری ها…
سرم را پایین میاندازم و میگویم چشم..از او تشکر میکنم و خجالت میکشم از روی پیرمرد…
پیرمرد نحیف تر و ضعیف تر از من است….بیشتر از من در این گرما کار کرده…حتی دستمزد امروزش هم کمتر از حق الزحمه این ساعت های من است…و بازهنوز مطیع امر پروردگار خود است…
گاهی انسان بر سر دو راهی تکبر و تحقر میماند..خدایا کمکم کن تا خود را از هیچ یک از بندگانت برتر نبینم و تا اخرین لحظات عمر پیرو امر تو باشم که تو به ما نزدیکتر از شیطان به مایی.
—————————————————————————————————————————————————————————————————————-
از وبلاگ گروهی حنانه
- ۹۰/۰۶/۰۳