40. عشق ِ سیاهی به نام چادر ...
نمیدانم چگونه باید عشق به حجاب را بیاموزد ، چگونه حلاوت "چادری" بودن را بچشد ...
به یاد کودکی ام می افتم ، همان روزهایی که آرزویم داشتن مقنعه ای شبیه مقنعه چانه دار ِ مشکی و بلند ِ مادر بود .
روزی که مادر برایم یه مقنعه سفید دوخت و هنوز هم پس از سالها سرمست شیرینی ِ مرور خاطره اش میشوم .
آن روزها که همه عشقم خلاصه میشد در یک چادر گل ریز صورتی که به هزار التماس با کِش روی سرم دوام می آورد !
از همان روزها بود که عشق به حجاب و عشق به چادر را تجربه کردم .
یادم نمی آید کسی مجبورم کرده باشد یا اینکه بیایند برایم عشق اش را دیکته کنند و سرمشق بدهند و آنقدر بنویسم "چادر" تا عاشق شوم!
که "عشق" یاد دادنی نبود و نیست ...
عشق را باید ببینی و به چشم ات آشنا بیاید تا اگر روزی دلت لرزید بدانی این همان عشق است ...
اینکه دلت بلرزد هر گاه ذره ای حس کنی کسی چادرت را عاشقانه نگاه نمیکند ، اینکه بترسی کسی فکر کند حجابت از روی اجبار است ، اینکه دلت بلرزد از خدشه دار شدن حرمت اش ، اینکه برایت عزیز باشد حتی اگر تابستان باشد و زیر تابش خورشید هلاک ِ گرمای عشق ات شوی ...
دخترک فردای من! مادر مجبورت نمیکند به عاشقی ...
اما عشق اش را به لالایی هایش می آمیزد و قصه هایش را آنقدر عاشقانه برایت زمزمه میکند که تو هم اسیر این موج شوی و غرق شوی در سیاهی ِ دریایی به نام "چادر" ...
به مدد ریحانه ی رسول الله (ص) ...
+ این پست پیشکش به موج وبلاگی صبر ربحانه ها
وبلاگ +تا یار که را خواهد...
- ۹۲/۰۵/۱۰