46. یک غیرت زنانه
وقتی وصیت نامه هایتان را نگاهی می اندازم انگار چند چیز را همه تان بر رویش قسم خوردید تا آخرین نفس پایشان بایستید...کم نیست "جان دادن"
پشتیبانی از ولایت ،احیای امر به معروف و نهی از منکر و "حجاب"...
انگار اقتدا کردید به مادرتان زهرای محجبه،که پشتوانه ی ولایت بود...انگار اقتدا کردید به عمه تانزینب محجبه که پشتوانه ی ولایت بود...
گفته بودید :"خواهرم سرخی خون خودم را به سیاهی چادرت امانت دادم.پس امانت دار خوبی باش..."
شاید در این آخرالزمانی هیچ کاری از دستم بر نیاید...شاید منتظر واقعی نباشم...شاید گناه های ریز و درشتم دست و پای دلم را برای هوایی شدن بگیرد...شاید گاهی وقت ها دور شوم ازاوج گرفتن...شاید و شاید...اما و اما میگویم یک کار را که میتوانم انجام دهم...با خودم می گویم حداقلش این باشم که حجابم را،چادرم را با همه ی وجود حفظ کنم تا در این یک مورد دیگر قلب امام عصرم را به درد نیاورم...تا لبخندی را بر روی لبانش محو نکنم...
دوست دارم قلبم آنقدر وسیع باشد که همه ی آدم ها را دوست داشته باشد...دلم نمی آید با ظاهرم دلی را به گناه بیندازم و آتشی را در وجودی شعله ور کنم...می گویم شاید خدا از حق اللهبگذرد...شاید از حق النفس بگذرد اما حق الناس را حتی برای شهیدش هم نمی گذرد...
باور کن حجاب و چادر و حیا حق فردی نیست...سلیقه ای نیست...این نیست که بگوییم آزادی حق من است و دیگران نگاه نکنند...باشد دیگران نباید هم نگاه کنند اما حق الناس است...
حق الناس است که در کلاس درس و دانشگاه،در محیط کار،در کوچه و بازار اصلا بر روی این کره ی خاکی آتشی را درون فردی به پا کنی و آرامش فکری و روحی را از او بگیری...حق الناس است اگر با رفتارت،با آرایشت،با تار موهایت،با لباس و نگاه و حرف زدنت نگذاری فردی در امنیت کامل درس بخواند،کار کند،فکر کند اصلا زندگی کند و به خدا برسد...تو مانع پیشرفت خودت و او هستی....بگذار آرام بگیرند...
حق الناس است اگر رنگ مویت،مدل لباست،رنگ و لعاب صورتت،مدل عشوه هایت ،مدل حرف زدن ،راه رفتن و نگاه کردنت باعث شود مرد بی فکری زندگی زنش را دردناک کند...زنی که با همه ی عشق و امید و وجودش به آن مرد و زندگی اش دلبسته...تومگر نشنیده ای دست بالای دستزیاد است!؟نمی ترسی از روزی که زیباتر و عشوه گر از تو پیداشوند و دل مردت را بربایند؟!
من که می ترسم...
نمی دانی چقدر احساس غرور و شعف می کنم وقتی می بینم احترام و توجه اطرافیانم به فکر و اندیشه و منش من هست نه جسم و ظاهر و صورتم...نه اینکه نباشند مردان مریض دلی که با وجود حجابم گاهی متلکی می اندازند...اما این گاهی ها کجا و این متلک هایی که از روی حرص و بغض هست....حرص دیدن یک تار مویت...حرص دیدن اینکه چه زیبایی را درون آن صدف چادرت پنهان کرده ای...و تو آنها را در حسرتی ابدی قرار می دهی و احساس غرور می کنی...اما باز هم نوع حرف های سبکشان به من محجبه با یک خانم بد حجاب فرق دارد و من و تو این فرق و این نگاه ها را خوب حس و درک می کنیم...
نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی مردان دیگر نسبت به ظاهرم بی توجه اند....چرا که می دانم "اویی"که باید توجه کند میکند:خدایم،همسرم،محارمم....من کمبود محبتی ندارم...هم آرامش دارم،هم اعتماد به نفس...
اعتماد به نفس و خالی بودن از دغدغه و نگرانی از اینکه نکند الان از تیپ و ظاهرم خوششان نیاید...نکند الان رنگ و لعابی پاک شده باشد...نکند ظاهرم به دل بقیه ننشیند...
نمی گویم که از مد و خوشتیپ بودن و خوش پوش بودن خوشم نمی آید....من هم مثل تو یک زنم و سرشار از حس زیبایی....من هم آرایش کردن،عطر زدن،زیور آلات،تمیز و زیبا بودن را دوست دارم چرا که خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد....اما من می دانم که هر کدام را کجا و برای که و چگونه استفاده کنم...من هم مد روز را دوست دارم اما به شرطی که متناسب با منش و شخصیتم باشد و تقلید شده و تلقین شده برایم نباشد...آخر من عروسک خیمه شب بازی تبلیغات ماهواره و تفکر غربی نیستم...
نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی که با این سیاهی چادرم بر آدم های اطرافمفرمانروایی میکنم...مگر نمی دانی که سیاه نماد اقتدار،برجستگی و فرمانروایی است....
نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی مردان اطرافم در برخوردهایشان با من کم سن و سال در کمال احترام و تواضع ، می گویند "حاج خانم" این یعنی بزرگی...بزرگ شدن در حد یک حج مقبول!
نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی از نامحرم هایم میشنوم "فلانی متکبر است..."آری من یک خانم متکبر هستم....چرا که علی (ع) این ویژگی را برای جنس من برتر شمرده تا در برابر دیگر مردان سر فرود نیاورم و اجازه ورود به حریم خصوصی ام را بهشان ندهم...
شاید اینجا حقش باشد در این گرما،در این ماه مبارک،با چادر و مقنعه و مانتو و ساق دست و جوراب ضخیم وقتی که عرق پیشانی ام را پاک می کنم نگاهی به آسمان بیندازم ُتبسمی کنم و در دلم بگویم:"خدایا یادت باشد هااا...یادت باشد که چقدر دوستت دارم...دوستت دارم که عشق به چادر را در دلم انداختی...خدایا یادت باشد من ناموس تو ام..."
چادرم که داغ میشود میگویم شاید شفاعتم را در برابر داغی اتش جهنم بکند...
ای کاش تو هم کمی طعم این شیرینی ها را بفهمی...آنگاه مگر رهایش می کردی...عاشقش می شدی...همانطور که تفنگی برای سربازش ناموس می شود ،چادر هم برایت ناموس می شد . نسبت به حفظش غیرت پیدا می کردی...یک غیرت زنانه!
باور کن من از تو و همه فاعل هایی مثل تو که بدحجاب و بی حجابن بدم نمی آید من از فعل تو یعنی بد حجابی،بی حجابی،خودنمایی بدم می آید...
راستی تهش یادم رفت بگویم:آقا مهدی باکری امانت دار خوبی بوده ام یا...
وبلاگ +زائر باران
- ۹۲/۰۵/۱۲