51. مروارید زیر آفتاب
با تنی چند از داداشام که یزد بودن رفتیم باغ یکی از بچه ها، افطار رو اونجا بودیم و اتفاقا شب هم اونجا موندیم و تا نماز صبح حرف زدیم و گپ زدیم و خندیدم و ... بعد از بین الطلوعین همه مثل جسد خواب رفتیم ساعت طرفای 8 بود که از شدت گرما بیدار شدیم، اصلا نمیتونستیم گرما رو تحمل کنیم هر چند باغ بود و مثلا خوش آب و هوا و بیرون شهر و خیلی خنک تر از خود شهر یزد اما بالاخره یزده دیگه، زود جمع کردیم و پناه بردیم به ماشین از شر گرمای رانده شده! و کولرش که آخرین درجه بود ... انداختیم تو کمر بندی تفت و از طرف دخمه اومدیم وارد یزد شدیم، بالاخره رسیدیم ولی واقعا داره آتیش میباره، با اینکه کولر ماشین روشنه ولی خیس عرقم، داریم میریم از کنار دانشگاه یزد رد میشیم که یکهو چیزی توجهمونو به خودش جلب میکنه: دو تا خانم چادری دارن اون طرف خیابون راه میرن و یکیشون با یه دست یه کتاب رو گذاشته رو سرش و نگهش داشته که آفتاب مستقیم نخوره تو صورتش، لحظه ای بعد یکی از بچه ها گفت: اون طرف خیابونو! دمشون گرم....
مرام همه اونایی که تو گرمای شونصد درجه یزد و تو گرمای هرکجای ایران وسط تابستون و تو این روزای داغ داغ داغ با دهن روزه چادر مشکی شونو زمین نمیذارن، معلومه مردونگی رو از اون مردی یاد گرفتید که با دهن تشنه رسید لب آب ولی لب تر نکرد...
راستَش مروارید زیر نور آفتاب، بیشتر می درخشد...
وبلاگ +دست نوشته های یک دانشجوی فنی
- ۹۲/۰۵/۱۳