53. یک مشت آب زندگی بخش
از دانشگاه تهران که بیرون میآمدم تمام نگرانی ام این بود که الان پسرک از شدت گرسنگی همه صورت پیرزن را لیسیده است. او هم که وسواسی و تمیز! حالا موقع رسیدن به منزل چه ها که به من نخواهد گفت..
با عجله کتابهایی که دستم بود را داخل کیفم گذاشتم و سیدیها را محکم در دستم گرفتم تا مطالبی که با آن همه سختی تهیه کرده بودم سالم به دست استاد برسانم
گرما هم بیداد میکرد و به سان همین روزهای گرم تابستان حرارتش زن و مرد و کوچک و بزرگ نمیشناخت؛ آنقدر داغ بود که به محض اینکه یک سایه کوچک از درخت و یا بنا و ساختمانی میدیدم حتی اگر کمی راه را برمن دروتر هم میکرد، سعی میکردم از آنجا رد شوم تا شاید ثانیه ای از حرارت سوزان آفتاب در امان بمانم.
گرمای هوا وسرعت بالای من برای رسیدن هر چه سریعتر به منزل و نجات دادن مادرم از دست پسرم سبب شده بود تشنگی عجیبی بر جانم مستولی شود.
کلافه بودم ومدام زیر لب غر میزدم که آخر این حجاب دیگر چه بلایی بود که بر سر زنان مسلمان نازل شد!
خداوندا اگر آن دنیا پاداش این سختی را به من ندهی، همانجا جلوی همه کائنات از تو شکایت میکنم.
آخر کدام عاقلی زیر این آفتاب داغ کلی لباس و روسری و مانتو و میپوشد و روی این همه لباس یه پارچه پنج متری مشکی هم میکشد؟ آخر در این هوای گرم مگر مردها بیکارند که به تو نگاه کنند؟
همینطور که دنبال شیرآب و یا منبعی؛ چیزی برای رفع تشنگی میگشتم ناگهان در کمال ناباوری، کنار خیابان یک منبع آب خنک که دور آن چند ردیف گونی کشیده بودند تا گرمای هوا دیرتر باعث آب شدن یخ داخل آن شود، برق نگاهم را به سمت خود دزدید، از قطرات آبی که روی بدنه فلزی بالای گونی جمع شده بود میشد فهمید چقدر آب داخل منبع خنک است.با عجله به سمت آن رفتم و با لیوانی که همراه داشتم کمی آب نوشیدم. لحظه ای که خنکای آب را به کام تشنه ام میچشاندم، ایده ای به ذهنم خطور کرد؛ من هنوز راه زیادی تا رسیدن به آن طرف میدان در پیش داشتم و به حتم گرمای هوا توانی برایم باقی نمیگذاشت و دوباره بی رمق میشدم، پس بهتر بود این خنکا را تا آنجا که ممکن بود حفظ کنم، اندکی به سمت شیر آب منبع خم شدم. لبه بالایی چادرم را جلوتر کشیدم و از لای انگشتانم آزاد کردم وکمی پایین تراز صورتم آویزان نمودم. در حالی که حواسم به نامحرمان رهگذر بود تا سر و گردنم را از تیرهای نگاهشان در امان بدارم کلیپس روسری ام را باز نمودم و با دست اندک اندک آب را از زیر روسری روی گردن و سرم میریختم و از خنکی و لطافت قطرات روحبخش آب لذت میبردم و گاهی هم از شدت سردی آن ، ناخودآگاه آه شیرینی از نهادم برمیخاست. حالا دیگر کاملا خنک شده بودم حتی باد گرم هم وقتی به چادرم برخورد میکرد تبدیل به نسیم فرحبخش میشد، گامهایم را تندتر کرده بودم و هر چه تندتر میرفتم خنکتر میشدم وهر چه خنکتر میشدم شرمنده تر.
سرم پایین بود و خدا را به خاطر نعمتهایش شاکر بودم و بخاطر ناشکریهای چند دقیقهی پیشم نادم، انگار برای چند لحظه تمامی نعمتهای خدا را بخاطر انجام یک عمل الهی و قرآنی فراموش کرده بودم، عملی که صرفا نوعی تکلیف نبود، بلکه نشانه ای بود با بیان لطیف قل لأزواجک و بناتک و نساء المؤمنین...، که تورا در جرگه مؤمنین قرار میداد و قطعا خدای مومنان من حیث لایحتسب براین عمل اجر و ثواب منظور میکرد. با خودم میگفتم اگر بی حجاب باشی شرف دارد تا اینکه بخاطر حجابت بر سر خداوند مالکِ مُلک و ملکوت منت بگذاری. هوا برای همه گرم است، مرد و زن ندارد، چرا حجاب را مسبّب گرمی هوای مرداد ماه میدانی؟ تازه مگر خداوند به تو گفته است چادر مشکی سر کنی؟این دیگر چالشی است که فرهنگ و قومیت و ملیت تو با آن درگیرند، چرا بر سر خدا فریاد میکشی؟
تمام مسیر دانشگاه تا منزل را در این احوالات سیر کردم. وقتی به منزل رسیدم همه پیشبینیهایم درست از آب درآمده بود؛مادرم با غر و لند بچه را به من داد و ساعتی را در حمام به سر برد و من که همان روز، شاید از کمتر از یک لیتر آب، حظّ وافری برده بودم از شنیدن صدای ریزش قطرات آب دوش بر کف حمام، دلم به شدت میسوخت.
اکرم خلیلی
- ۹۲/۰۵/۱۳
چند خطی سیاه کردم و فرستادم به آدرس جی میلتون؛ باشد که پذیرا باشید؛
التماس ِ دعای ماهِ رمضانی.