57. وقتی روحم تلخی جدایی از چادر را چشید
هی چونه می زدم با استاد و ایشان فقط گوش می کردند و هیچ نمی گفتند! شاید می خواستند خودم برسم به اصل مطلب. فقط یک بار گفتند: اگر از حجاب خود کم کنید ترس است که برکت از زندگی و زحمات شما برود.
هیچ کس نبود که بهم بگه برو بی چادر شو ولی اینقدر سعی نکن دین رو تابع علاقه ها و بهانه ها و رأی خودت کنی.
هزار دلیل برای خودم می تراشیدم و از هرچیزی این نتیجه رو می گرفتم که چادر رو کنار بزارم حتی کتاب حجاب شهید مطهری رو خوندم و از همان هم یک دلیل برای خودم تراشیدم، گفتم بیا!..کجا چادر اصل است؟! مهم پوشیدن و عفاف است. به روی خودم هم نمی آوردم که شهید مطهری این کتاب رو در مورد اصل حجاب نوشته و قیاس من درست نیست. اصلا نمی خوام اون بهانه ها رو بنویسم و دوباره به دست کسی بدم که نمی خواد حقیقت رو قبول کنه و با مشکلات دینداری زندگی کنه. که همه ی این قوانین هم برای بهتر زندگی کردن است!
تصمیمم رو عملی کردم...
خانوادم فقط تعجب کردن، چون از من توقع نداشتن. یه جورایی شیخ خونه بودم! مادرم که ناراحت شد و خواهرم هیچی نگفت. بعدها گفت: میدونستم در حال « شدن » هستی و داری یه حقیقتی رو جستجو می کنی. چون اصلا تیپم حزب اللهی بود یعنی حتی بی چادر که شدم مانتو بلند و مقنعه بلند پوشیدم. در این مدت دوسه بار رفتم بیرون و اتفاقا گلزار شهدا هم رفته بودم و دانشگاه هنر!... اما مهمانی و جای دیگه نرفتم. دوستانم که همه چادری بودن باورم داشتن و زیاد باهام بحث نکردن. بیشتر می خواستم تجربه کنم. یعنی هنوز هم علت اصلی کارمو نفهمیدم!! اصلا زیاد طول نکشید ولی باعث شد بیشتر به چادرم فکر کنم.
دوسه روز بی چادر شدن مزه ی تلخی داشت برای روحم. دلم پر از عشق به حضرت زهرا بود و عملم بی روح و بی تناسب با او. انگار وسط زمین و آسمان بودم. انگار نه مومن بودم و نه کافر. احساس نفاق می کردم. انگار داشتم به بی بی می گفتم می خواهم با تو باشم، شبیه تو باشم، ولی روزگار دست مرا می گرفت و از کوچه ی بنی هاشم دور و دورتر می کرد و می برد ....
می برد به آن سمت خیمه های یاران ابا عبدالله در ظهر عاشورا. انگار به حضرت زینب می گفتم می خواهم با تو باشم ولی طوفان شب عاشورا مرا و چادرم را می برد به سمت فرار به سمت دنیای رنگارنگی که نمی دانم کجا بود...
چادر برای بالاتر رفتن است. بی چادر اگر پوششت کامل باشد بالا می روی، ولی نه آنجا که بالاترین هایند. ما به این دنیا اومدیم تا با اطاعت مطلق از فرامین خدا بریم بالاتر از آسمانها هرچه انتخابها دقیق تر ، بالاتر...
آخرش رعنا گفت: از چادرت چه خبر؟
گفتم: چادری را که با هزار خون دل، خاکی، ولی با بوی کهن یاس! ازکوچه ی بنی هاشم یادگاری برداشتیم نمی توانم بگذارم به سادگی آن را باد ببرد. آن هم چه بادی! هوفه ی خالی! بی عطر وبویی از زیباترین گلستان های معنا. نه رعنا چادر من تلافی غروبی ست که در آن روز به زور چادر از سر زنان حرم پیامبر کشیدند و غمش، بزرگترین غم زینب و سکینه شد. چادر من میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست، چادر سرکردنم به همین سادگی انتقام کربلاست!
***
هر که دارد هوس روح خدا بسم الله. وقتی میشه خوبتر بود، خوب بودن به چشم عاشق ها دیگه به درد لای جرز هم نمی خوره، بپا عقب نمونی از قافله ی خوبترا، بالاترا! آخ ! کاش یه روز همه معنی واقعی پیشرفت رو بفهمن، کاش یک روز همه ی مردم جهان با شهدا آشنا بشن کاش به گوششون "عند ربهم یرزقون " برسه اینطوری هم دنیا حقیقتا آباد میشه و هم مردم ... ان شاء الله اون روز برسه که خدا همه ی مردم جهان رو با أنبیا و شهدا رفیق کنه... امیدوارم همه یه روز از دست شیاطین آزاد بشیم و زمین رو پر از نور پرستش کنیم.... لا إله إلا الله
***
گفتی بیا بالاتر اما من هنوز این پایین تنها نشسته ام در آروزی آن سفر بزرگ: رجعت!... شور انگیز ترین آرزوی دلهای خو ناکرده به تبعید گاه!
اینجا نشسته ام و همچنان این سیاه قدیمی را با خودم یادگاری نگه داشته ام!...یادگاری بانوی جوان مقدسی که هم قدرش پنهان است و هم قبرش هنوز...
وبلاگ +نسیم بهشت
- ۹۲/۰۵/۱۵