قطره هفدهم: ریحـــانگــی یک پـــابرهنه
بسم الله
کف خیابان ها هم روزه دار و تشنه اند انگار!..
چون کفش هایم هم میسوزند...این را از بگو مگوی کفش هایم فهمیدم!...آخر گفتگویشان داغ داغ است!...
حرارتی در زیر این "سایه سار"ش تا می پیچید..مدام از سایه "حضرت چادر" و از هُرم این همه عشقبازی میسوزد...
بگذار با تعجب بنگرند!...ریحانگی اش را ...که زیر سایه دیواری...دراین هوای تف دیده ی2بعدظهر مشهد...قرص ماهش را میگیرد...
آخر چادری از شب ، بر آن مهتاب نشسته است..
بگذار در توصیف این چادر مشکی و مانتو و ساق دست و مقنعه و..،در این بازار "داغ" تابستانیِ برخی ها، به ماخیره خیره نگاه کنند!!
بگذار که فکر کنند اینها متن ادبی ست یا خیال بازی یک شاعر!...
اما تو خودت میدانی...که چند بار تابه حال...زیر باران...در زمزمه های باد...در گرمای تابستان...وقتی که گـُـر میگیرم...به خاطر لبــخندی از خـــدا...تو را میبوسم...بیاد چادر خاکی حضرت مادر سلام علیها
از اینکه "مقبول است انشالله"...
تو"حضرت چادر"منی!...حتی وقتی خاکی میشوی...بوسیدنی تر میشوی...
شاید تو از آن همه خاک بازی های طلائیه ، نمک گیر شدی!...
یادت هست؟!...
و هنوز هم...
گاهی که لب هایم از عطش میسوزد...هنگامه ای که با تمامی وجودم گرمایت را به جان میخرم...
به یاد حرف" مادر"می افتم...که میگفت:«در جوانی هایم که خیلی از گرما اذیت میشدم ،به خدا میگفتم:"خدایا به خاطر توست...مرا ازآتش قیامتت حفظ کن"....و آن وقت...بدنم سرد میشد!»...مادرم من فرشته است...که "حضرت چادر"-این "ارثیه مادریمان"- را به من هم بخشید...من با چادرم خیلی عشق بازی میکنم...
چادر مشکی من،...وقتی خاکی میشود...مرا بیشتر به یاد ارزشِ این "ارثیه مادری ام" میاندازد...
حضرت چادرم! تو تاج سری!از سرم سایه ات؟!...مبادا!...نیست!...
و نباشد!...مبادو...بادا باد!...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ پابرهنگی
- ۹۰/۰۵/۲۷