قطره بیست وسوم: صبر ریحانهها
پیشـ نوشتـ :
I . گیج می شوم! خاصیّت زهیر خوانی این است که آدم گیج بشود. گاهی گیج می کندت و به زمین می زنندَت گاهی پرو بالَت می شود. این بار امّا فرق دارد؛ باید با همه ی گیجی ام بنویسم ... زُهیر خواسته است
حرف زُهیر را نمی شود زمین انداخت .
لینک به لینک وجب به وجب می گردم تا بفهمم باید از که و چه بنویسم ... تازه می فهمم این یک موج است موجی که قرار است فطر به ساحل برسد ... غرق می شوم توی فاطمه ی 2011 که زهیر گفته بود ...
II . یادم می آید که اسم من هم قرار بود فاطمه بشود ... من اگر فاطمهـ می شدام کدامشان می بودم؟
نوشتـ :
I . قم ـ 7 تیر 90 ـ هوا بالای 50 درجه است اما هواشناسی اعلام نمی کند می گوید 48 است اخر اگر بگویید 50 باید یارانه های برق را که بر دارد هیچ نصفش هم بکند کلی هم مزد و مواجب بدهد این را توی تاکسی فهمیدم وقتی ماشین دیگر راه نمی رفتُ چرخش هایش گیر کرده بود توی اسفالتِ آب شده ی کف خیابان توحید !
آسفالت آب شده است دارم به این فکر می کنم؛ به حرفهایی که شنیدم ... آمده بود خانه مان مهـ مانی مجبور بودم تنهایش بگذارم باید می رفتم ... شال مشکی هم باید سر می کردم و می رفتم تا مرتبش کنم خیلی طول می کشد همه ی این مدت داشت نگاهم می کردم آخر سر پرسید تو خفه نمی شوی ؟! چادر سرت می کنی شال هم اینقد محکم می بندی ؟! می گوییم خفه ؟! نهـ تا حالا که نشده ام . توی دلم می گویم تو خفه نمی شوی وقتی باد شالت را می برد و همه نگاهت می کنند ؟! سنگینی نگاه آن ها تیغت نمی زد ؟!
II . پانزده ـ آبان ـ 82 . یازده سال ام بود . 11 رمضان می شُد . هوا هم خوب بود . با همه ی بچگی ام آن روزها همه فکرم این بود چرا به اندازه ی تعداد انگشت های دستم هم توی کلاسمان روزه نیستند/ نمی گیرند
دارم به این فکر می کنم حالا که هوا گرم است آن ها که روزه بودند هم روزه اند هنوز ؟!
III . سیزده رمضان مادر هوس آش داشت. کبابی سر کوچّه مان آش می پذد رمضان ها، می روم توی مغازه یکجوری نگاه می کند که بخودم شک می کنم چادرم را محکم تر می پیچم پول را می گذارم روی پیش خوان آش را می گیرم از مغازه فرار می کنم ... آش را که می خورم بد مزه است .
IV . روزه نـیستم دیشبش رفته بودم دکتر چپ چپ نگاهم کرد گفت روزه هم می گیری گفتم بله ، پدر امد بالای سرم گفت حرام است حرام است حرام است روزه باشی ... حرفش سند است وقتی می گوید حرام است یعنی حرام است، آیت الله ست برای خودش روزه را نمی گیرم می خورم رفته ام بیرون یک هو ضعف می کنم زانوهایم سست می شود از همان وقتهایی که قند خونم می افتد . چشم هایم را می بندم می گویم تا خانه راهی نمانده است 100 متر جلو تر نشسته است با دوست هایش دارند ماست موسیر و چیپس سرکه نمکی و ایستک هلو می خورند وسط خیابان !! مات و مبهوت می مانم که این چه ماه رمضانی است خـُدا ؟!
دارم به این فکر می کنم غیر رمضان هم بود، حاضر بودید این وسط سفره کنید و قه قه تان آسمان را بدرد ؟!
V . رفته ام اداره اَش، می گوید خدا را قبول دارد روزه اَم میگیرد نماز هم می خواند البته تازگی ها . تشنه ام می شود خیلی/ مثل همیشه ! چند بار آب می خواهم برایم می اورد دفعه ی بعدی خودم لیوانم را بر می دارم می روم سر یخچال می گویید تو ماه رمضان چه می کنی ؟! لبخند می زنم می گویم روزه می گیرم
VI . چادر که سرت باشد . باد هم که بوزد هرچقد چادرت را محکم تر بگیری بیشتر این افسار شهوتشان گسیخته می شود !
بعد نوشتـ :
I . اینجا اگر بخواهی چادر روی سرت بماند و گرما بخوری روزه نخوری کار سختی کرده ای ، میان همه ی اینهایی که چپ و راست ... بگذریم !
+ دعوت می شوید برای پیوستن به این موج :
ماهوور . ژاندارک . عمو خرد . ملکه ی نیمه شرقی . مسافر . آدم .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-
از وبلاگ فرشته نمیمیرد
- ۹۰/۰۵/۲۹