صبر ریحانه ها

صبر ریحانه ها
آخرین نظرات

قطره سی و سوم: ای خدایی که در نفس های من پیدایی...!

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۰، ۱۰:۳۹ ب.ظ

بسم الله.

این روزها خیلی زود می آیند. خیلی زود شب می شود. خیلی زود صدای تکرار ثانیه ها را می شنوم. خودم را بازیچه ی هرچیزی می کنم که ذهنم را از فکر های نا گهانی که هجوم می آورند خلاص کنم.

یک فکری می کنم. یک خبر را از تلویزیون می بینم. یک اتفاق سد روزمرگی ها را می شکند و بعد که از دور نگاه می کنم انگار که همه چیز به هم مربوط اند.

دوست دارم بتوانم راحت از سیاست بنویسم.از مسائل هر روزه ی اجتماع. یا از نُت های کنسرت انسانیت. اما جور نمی شود.

=8سال جنگ + هزارها شهید + چند سال بعد.....و حالا اگر از یک شهید بنویسی انگار یک حرف دِموده و تیره فکرانه زده ای. با زبان بی زبانی متهم می شوی به بی فرهنگی و بی کلاسی. و تــــو چشم می دوزی و می گویی: این خط قرمز من است. اینجا کوتاه نمی آیم. نع...و با نگاهت می خواهی سیلی بزنی به صورت آنهایی که روبه رویت نشسته اند و تا حالا داشتید دوستانه باهم صحبت می کردید. با غرور لبخند می زنی ...و طرف مقابلت به لکنت می افتد. و حرف های زیرلبی را احساس می کنی در میان 2 نفر دیگر مقابلت. و بعد به سقف زل می زنی و می خواهی جلوی خودت را بگیری که شما با چه جراتی می خواستید بروید روی مزار همین آدم هایی بی کلاس گل بگذارید؟ عکس بگیرید و توجه بخرید به خرج خونی که برایش ذره ای ارزش قائل نیستید. خونی که انگار در سال های خشکسالی تنها برای آب یاری باغ های شقایق و لاله استفاده شده اند!!!! و تــــو گفتی نع.... شما با این نیت به هیچ جایی نمی رسید هر وقت واقعا ارزش آن استخوان های زیر خاک را فهمیدید من هم رضایت می دهم که گرمای دستانتان برای فاتحه ای روی سنگ سردش دایره بکشد. و نگذاشتی این قرارداد پیچیده با این بهانه ها عقد بشود، و تـــــو از وقتی این حرف ها را زدی ، این روزها با خنده به تــــو می گویند نیت هم کردیم ولی نشد و تــــو احتمالا این روزها بعد از یکسال بازنشستگی از لقب "فاطی کوماندو" به "خانوم نیت" معروف شده ای.

 در چشمانت زل میزند و از افتخاراتش در بسیج می گوید و بعد با حالتی بین استحضا و ناراحتی از بسیجی تعریف ارائه می دهد؛ و جمع و تفریق می کند، و فرمول را اثبات می کند، و داد می زند آیییی که همه بسیجی ها منفعت طلبند. و تــــو با نرم ترین شیوه ای که بلدی داد می زنی: آییییی اینجا خط قرمز من است......این بار کوتاه نمی آیم... بلــــه خیلـــی ها برای منافع خودخواسته و خدا دانسته ی خودشان، دنبال یک تکه مقوای 10 در 5 سگ دو زده اند. و تــــو می خواهی هرجوری شده بدون دعوا حالی اش کنی که تو هم یکی از آنها...  تو خودت جناب..... خودت می توانی با صدای بلند اقرار کنی تنها به خاطر کلمه ی مقدس بسیج واردش شده ای؟؟؟؟

این روزها درد زیاد است. می آیم در میان همین وبلاگ ها می چرخم و با کلی خوشحالی روحیه می گیرم. و همین باعث می شود که بتوانم با غرور سرم را بالا بگیرم و در دلم به آدم جلوی رویم بگویم: تویی که فکر می کنی با مخالف کردن با ارزش ها برای خودت شخصیت می خری و صاحب نظر می شوی.... تو در ناکجا آباد سیر می کنی. دور باطل می زنی رفیق.

----- > حکایت این روزهای من شده مثل مسابقه ی طناب کشی. جاااان می کَنی برای خودت! که نـــه. برای خودی که معــرّف چادر روی سرت هستی افتخاری بدست بیاوری. سری در سرها پیدا کنی. امتیاز بگیری تا بتوانی بدون دلهره، بدون ذره ای ترس از گذشته ات، از موفقیتت حرف بزنی. حرف هم نزدی با رفتارت. با مهارتت لب های را بدوزی. چشم ها را خیره کنی.  ولـــــــــــــــی یک نفر آن طرف طناب ایستاده هی می کشد. یار می طلبد. و تو از خجالت هوچی گری او می خواهی آب شوی. امروز چادر از سر بر می دارد. فردا  bf پیدا می کند. فردایش با وضع آن چنانی بیرون می رود. و ذره ذره خودش را سخره ی خاص و عام می کند. و خداوندا انگار بدون وجدان درد، توی دوربین می خندد.....ونمی داند همان پسرها پشت سرش گفته اند فلانی حجابش را هم با بینی اش عمل کرده‼‼ تا این اندازه کوچک می شود و انگاری تو کوچک شده ای و هرلحظه می خواهی ذره ذره آب شوی. سر به بیابان بگذاری و توی گوش دنیا داد بزنی به والله این رسم آدمیت نیست. این قراری نبود که یک سمتش را تو امضا کرده بودی یک سمتش را خدا با قلم ابدی اش.

این روزها انگار قرآن دیگری نازل شده. همه صاحب فتوا شده اند. و دین همینطور دارد پیچ می خورد. گره می خورد. و با قیچی فراموشی به عنوان یک تکه ی اضافی از لحظه های نفس کشیدنمان بریده می شود.

ای خدایی که در نفس های من پیدایی..........در این شب هایی که تقدیرم را می نویسی تنها برایم عاقبت بخیری بنویس.....و صبر...و دیگر هیچ.

آهای به آن بالاهای آسمان، شما ای فرشته های قلم به دست خدا : این بار را تقلب بنویسید، ثبت کنید که این فرزند برای خدانمایی نوشته و... تنهـــا خدا 

 قـــرباااااانــت بـشوم. مرا در آغوش می گیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

به دعوت از "هفت قم تا تو " برای حمایت از موج وبلاگی صبر ریحانه ها )

[ این نوشتار آنطور که باید در خور لیاقت این موج نبود. اما خواستم کمی بی ربط ولی دلی باشد تا تماما با ربط ولی تنها از روی رفع تکلیف. ]

همچنین دعوت می شود از:  لحظه های بی تو – دیوونه ی غربتی - دل داده ام به باد – مخ نویسی های یک مخچه پنجره ی من – کوچه ی امید – انا عمار؟! - ببخشید چند لحظهسه نقطه – طواف یار –  راه باز است برخیز و قدم بردار -اگنوستیک - یاس مهربانی
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ مشق روزهای بارانی

  • ۹۰/۰۵/۳۱

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی