قطره چهل و یکم: صبر ریحانه ها
بسم الله الرحمن الرحیم
- تعجب میکنم از تو چطور این روزهای بلند تابستان رو روزه میگیری؛
- من هم از تو تعجب میکنم که چه راحت فرصت تجربه "عطش" رو از خودت میگیری؛
- تعجب میکنم از تو چطور زیر برق آفتاب با "چهار متر پارچه" روی کلهات این ور اونور میری؛ سخت نیست؟
- سخت و آسان، تلخ و شیرین...
...
اون روزها هنوز چادری نشده بودم. هیچ وقت پیش نیامده بود که به خوب و بینقص بودنم شک کنم! اما اتفاقی پیش آمد و کوه پوشالی غرور و تصوری رو که از خودم داشتم در مقابل چشمام ویران کرد.
من فقط میخواستم "بهتر" باشم. پس 31 شهریور درست شب قبل از شروع سال تحصیلی جدید و در حالی که فرداش عازم مشهد بودم تا به اولین کلاسهای دانشگاه برسم، عهدنامهای رو با خودم بستم و امضا کردم. دیگه نمیخواستم اون آدم باشم. انگار برای خودم تنگ شده بودم؛ اما از کم و کیف اینکه باید چه کار کنم و چی بشم زیاد سر در نمیاوردم. اون عهدنامه هم منو متعهد میکرد به انجام یا عدم انجام کارهایی که فکر میکردم در جهت بهتر شدن باید باشه.
همیشه عادتم بود که قرآن رو باز میکردم. فکر میکردم در هر حال و موقعیتی که باشم خدا از این طریق با من حرف میزنه. حرفی که متناسب با همون روز و همون موقعیت باشه. مدتها بود که وقتی قرآن رو باز میکردم آیههایی مشخص و تکراری میاومد. آیات مربوط به حجاب!
من به خودم میگفتم: «نه! آیات دیگهی این دو صفحه مد نظر هست. من که حجابم بینقصه!»
6 دی همون سال، در حالی که بعد از کلاس جلوی تایپ و تکثیری دانشکده منتظر یکی از بچهها بودم تا با هم بریم خوابگاه، آقایی که بعدها متوجه شدم یکی از پسرهای دانشکده خودمونه، روبروی من ایستاد و سلام کرد و بلافاصله از توی کیفش برگهای رو به دست من داد و گفت: «این آیه در مورد زنهای پیامبر هست و این آیه در مورد همه زنهای مومن!» و قبل از اینکه من بخوام سوالی بپرسم یا عکسالعملی نشون بدم، رفت.
برگه نوشتههایی تایپ شده داشت و زیرش با خودکار نوشته شده بود:
«آیات ادامه دارد "ان کنتم مؤمنین"» و بعد یه آدرس ایمیل عجیب.
من توی حیرت بودم. همون آیههایی پیش روی من بود که ماهها وقتی قرآن رو باز میکردم برام میاومد. اون شب من تا نیمههای شب گریه میکردم. نمیدونستم اتفاقی که باید باهاش مواجه بشم چیه و چقدر بزرگه. از تصور اینکه باید تغییر کنم به خودم میلرزیدم. همیشه از ابتدای کودکی نقطه ضعف بزرگ من مقاومت در مقابل تغییر بود.
توی دفتر خاطرات مربوط به اون شب اینطور نوشتم: «یه نگاه به خودم کردم: مانتو و شلوار مشکی ساده، مقنعهای که تمام موهامو پوشونده،صورت بدون آرایش، یه پالتوی ساده و یه کیف. اون مطمئناً فکر نکرده من حجابم کامل نیست!!»
یک ماه با خودم کلنجار رفتم و به این در و اون در زدم تا خودم رو راضی کردم به آدرسی که زیر اون برگه آچهار نوشته شده بود ایمیل بزنم. قبلش توی دفترم اینطور نوشته بودم: «دو راه داری: یا خودت رو به کوری بزنی و بگی اتفاق نیفتاده یا به این ایمان بیاری که هر لحظه داره برات معجزه میفرسته.» و ایمیل رو فرستادم.
از هویت کسی که این ایمیل رو دریافت میکرد مطلع نبودم و نمیدونستم وابسته با ارگان و نهادی هست یا نه. نوشتم: «نمیدونم باید از کجا شروع کنم. حالا مدتها از اون روزی که برگه رو دریافت کردم میگذره. برگهای که توش سه تا آیه از قرآن بود...» و منتظر جواب نشستم. در حالی که اصلا نمیدونستم آیا جوابی دریافت خواهم کرد یا نه. در ادامه نوشته بودم: «نمیدونم چی میخوام. شاید میخوام بیشتر توضیح بدید.» اما در مورد چی باید با من حرف میزد و اصلاً کی بود؟
حدود پنج روز بعد جواب ایمیلم رو دریافت کردم:
"جواب سؤالات شما (ابهامات شما) رو با چند آیه میدهم. اگر معنا و ارتباط آیات برایتان روشن نیست، فعلاً مهم نیست.
إن الانسان لفی خسر إلا الذین آمنوا و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
الذین یمسکون بالکتاب ... إنا لا نضیع أجر المصلحین
قالوا سمعنا و اطعنا .... الذین یتبعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هداهم الله و اولئک هم المفلحون"
تا مدتها بیاختیار "قالوا سمعنا و اطعنا" رو زیر لب زمزمه میکردم. نمیدونستم که چی شده و چی خواهد شد و آخرش کجاست. در اون لحظه بیاندازه هیجان زده بودم و بعد فقط میخواستم فکر کنم که آیا جزء "ایمانآورندگان" و "صبرکنندگان" هستم یا نه؟ آیا جزء اونهایی هستم که به حق و کتاب حق متوسل میشن؟ و جزء اونهایی که میگن "شنیدیم و اطاعت کردیم"؟
مدتها من سوالاتم رو از طریق ایمیل میپرسیدم و ایشون که سید بزرگواری بودند جواب منو با آیات قرآن و بعضاً جملاتی از نهجالبلاغه میدادند. جواب ترسها، تردیدها، توجیهها...
هنوز به قرآن مسلط نبودم و وقتی هر ایمیل برام میرسید چند ساعت میگذشت تا ترجمهاش کنم! باید انتخاب میکردم. چارهای نداشتم. این جواب تمام درخواستهای خود من بود. ناسلامتی توی بغل امام رضا(ع) بودم و او هرگز نمیخواست دیگه منو این همه غافل و این همه از خود متشکر و از خود مطمئن و این همه سر به هوا ببینه.
درسته که من توی این مدت جواب سوالاتم رو گرفته بودم و میدونستم که چادر:
- باعث بالا رفتن ارزش زن میشه؛
- کانون خانواده رو مستحکمتر میکنه؛
- محیط اجتماع رو از مناسبات جنسی پاک میکنه؛
- نگاهها رو به زن از صرف یک عروسک جنسی به تواناییها و استعدادهای انسانیاش تغییر میده؛
- و...
اما اون روز صبح که بیدار شدم و اولین فکری که داشتم این بود که چادری بشم به هیچ کدوم از اینها فکر نمیکردم. من بزرگ شده بودم و لباس دیگهای میخواستم. لباسی که هدیهی امام رضا(ع) باشه. میخواستم همونی باشم که خدا و امام از من میخواد و این نقطهی آغازی بود برای تغییرات بعدی...
پشت کامپیوترم نشستم و تایپ کردم: «سمعنا و اطعنا... چادری شدم.»
...
میگن: "سخته توی گرمای تابستون چادر بپوشی. خفه میشی. سخته توی زمستون چادر بپوشی. چطور توی این گل و شل جمعش میکنی؟ سخته توی مسافرت چادر بپوشی. پس چطور تفریح میکنی؟ سخته توی مهمونی چادر بپوشی؛ دیگران میگن امل شدی!"
اما برای من سخته چادر نپوشم؛ وقتی جلوی چشمهای "عین الله الناظره" هستم و مطمئنم اینطور بیشتر دوستم داره...
__________________________________________________
پ.ن: به موج وبلاگی صبر ریحانه ها بپیوندید.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ بی نشان
- ۹۰/۰۶/۰۱