قطره چهل و ششم: سیراب مهر تو
پنجشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۰، ۰۶:۳۳ ب.ظ
زبانم از شدت خشکی مثل چوب شده بود. به طرف آب خوری رفتم. می خواستم آبی به دست و رویم بزنم تا شاید کمی از تشنگی ام کم کند. گرمای هوا بد جوری نفسم را گرفته بود.
کنار آب خوری ایستاده بودند. به نوبت آب می خوردند و می خندیدند. یکی شان گفت: «بچه ها من یادم نبود روزه ام، آآآآآخ! حالا چیکار کنم؟!»
آن یکی گفت: «باید شصت تا روزه بگیری، وگرنه خدا سنگت می کنه! حالا ببین کی بهت گفتم!» صدایشان در میان قهقهه ها گم می شد.
عرق صورتم را با پشت دست پاک کردم. چادرم را جلوتر کشیدم و از کنارشان رد شدم.
***
برای موج وبلاگی صبر ریحانه ها؛ با افتخار.
————————-----------------—————————————————————————————————————————————————————————————
از وبلاگ از جنس خدا
- ۹۰/۰۶/۰۳
دقیقا نمیدونستم چجوری باید مشارکت خودم رو اعلام کنم
این شد که مهمان این نوشته شدم
http://forasalkhair.mihanblog.com/post/151