قطره چهل و هفتم: ریحانه بودن را دوست دارم
جمعه, ۴ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۱۸ ق.ظ
بسم رب الشهدا
نشسته ام روی صندلی ایستگاه اتوبوس. صندلی های فلزی آنقدر داغند که حس می کنم به محض بلند شدن یک تکه از چادرم به صندلی می چسبد. درست مثل وقتی که اتو لباسی را می سوزاند. آفتاب داغی درست روی صورت من تنظیم شده است. سیاهی چادرم که صورتم را قاب کرده داغی آفتاب را چند برابر می کند. خبری هم از اتوبوس نیست. سرم پایین است و غرق در فکرم که نگاه سنگینی را بر خود حس می کنم. اتفاق معمولی نیست چون همیشه خداوند به لطف حجابم مرا از شر نگاه ها محفوظ داشته. با این حال سرگاه چادرم را جلوتر می کشم و محکم رو می گیرم. اما همچنان این حس تحت نظر بودن آزارم میدهد. توی شیشه های کناری ایستگاه اطرافم را می پایم و متوجه می شوم که این چشم هایی که به من دوخته شده چشم های یک دختر جوان است. دختر جوانی با یک شال باریک آبی بر سر و یک عالمه رنگ و لعاب و فریب بر صورت. در نظر اول به نظرم آشنا می آید اما هر چه فکر می کنم نمی فهمم کیست. یک بار دیگر از شیشه ها نگاهش می کنم و مثل صاعقه زده ها خشکم می زند. ساجده است. ساجده دوست داشتنی قدیمی که حالا این طور بی هویت کنار من ایستاده است.
ساجده چند سالی از من کوچکتر است. من ورودی 81 بودم و او 84. بعد از صحبتی که موقع انتخاب واحد راجع به یکی از اساتید کردیم حسابی با هم رفیق شدیم. همیشه چادر سر کردنش را دوست داشتم. صورت گرد بامزه اش در قاب چادر مرا به یاد نقاشی های فانتزی ای می انداخت که از فرشته ها می کشند. همیشه چاشنی چهره اش لبخندی بود که حجب و حیایش را دلنشین تر می کرد. اما حالا در این هیبت جدید برایم ناشناخته بود
انگار فهمیده که شناخته امش. به سویم می آید و سلامی می کند. من هم با شوق جوابش را می دهم. ساجده مثل دختربچه های شیطان محکم در آغوشم می گیرد و می بوسدم. باز هم یک سلام کشدار دیگر و بوسه ای که حواله گونه ام می کند. در این مدت خودم را جمع و جور می کنم
کنار هم روی صندلی نشستیم. لب های خشکش داد می زد که روزه است. بدن من هم حالا داشت ضعف روزه را با قدرت تمام به من تحمیل می کرد. تمام بدنم از غصه ساجده می لرزید. نگاهش کردم سرش پایین بود و آرام گریه می کرد. دستش را گرفتم و مثل همیشه که برای حل مشکلات درسی اش به سراغم می آمد با لحن بزرگترانه ای گفتم: چی شده شاگرد تنبل؟ بازم بلد نیستی مسئله تو حل کنی؟ چرا آخه اینجوری؟
کمی صبر کرد تا آرام گیرد و بعد با لحنی که ترس آور بود ساده ترین جواب ممکن را داد. گفت: یک لحظه غفلت کردم. یک لحظه نگاه دیگری را بر خواست " او" ترجیح دادم. اول چادمر بود که رفت و بعد کم کم جلو رفتم و این شدم که می بینی
چقدر دلم میخواست که ما الان شخصیت های یک فیلم داستانی تلویزیونی بودیم. چقدر دلم میخواست به عنوان مثال شالی را که تصادفا همان روز سرِ راه خریده بودم از کیفم در می آ وردم و به ساجده می دادم. چقدر دلم میخواست اصلا ندیده بودمش تا این چنین خجالت زده نمی شد.
اما هیچ کدام از این ها نبود. ما در یک ایستگاه اتوبوس نشسته بودیم و خاطرات قدیمی را مرو می کردیم. تنها کاری که از دستم بر می آمد همین بود :دستش را گرفتم و گفتم
من ساجده قدیمی را خیلی خیلی بیشتر دوست داشتم. اما هر چه باشی خاطرت برایم عزیز است. خندید دستم را رها کرد و دوید به طرف اتوبوسی که به ایستگاه نزدیک می شد و رفت. دیدمش که بعد از نشستن روی صندلی تای وسط شالش را باز کرد تا کمی پهن ترش کند. از دور برای هم دست تکان دادیم و ...
از آن روز تصویر ساجده از جلوی چشمانم دور نمی شود و شاید به برکت این ماه عزیز خداست که به جای اینکه سرزنشش کنم به خودم نهیب می زنم که به جای غرور و مانند آن تنها شکر کن. شکر کن که هستی و فرصت داری مطابق میل محبوبت زندگی کنی. شکر کن که خدا نعمتش را با چادر بر تو تمام کرده. این فکر ها که به ذهنم می آید یاد لوگوی " صبر ریحانه ها" می افتم و با خودم می گویم:
خدایا من ریحانه بودن را دوست دارم. این نعمت را از من نگیر
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ فرص الخیر
- ۹۰/۰۶/۰۴