قطره چهل و نهم: ما و گرما
جمعه, ۴ شهریور ۱۳۹۰، ۰۹:۴۸ ب.ظ
با گرما کل کل داریم ما!
بحث رو کم کنی و این حرف هاست و ما هم که کم نمی آوریم. فکر کرده درجه اش زیاد بشود، ما تعهدمان یادمان می رود!
ما وقتی پیمان بندگی بستیم، پایش می ایستیم به یاری همان خدایی که زن را ریحانه آفرید روزه ماه رمضان آن هم از جنس تابستانی اش فرصت عرض ارادتی است به الله تعالی و نیز فاطمه زهرا (س) که زن مسلمان، حجاب و عفاف خود را از او به یادگار دارد.
حضور ریحانه های صبور و غیور مسلمان در روز جهانی قدس ستودنی بود
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بحث رو کم کنی و این حرف هاست و ما هم که کم نمی آوریم. فکر کرده درجه اش زیاد بشود، ما تعهدمان یادمان می رود!
ما وقتی پیمان بندگی بستیم، پایش می ایستیم به یاری همان خدایی که زن را ریحانه آفرید روزه ماه رمضان آن هم از جنس تابستانی اش فرصت عرض ارادتی است به الله تعالی و نیز فاطمه زهرا (س) که زن مسلمان، حجاب و عفاف خود را از او به یادگار دارد.
حضور ریحانه های صبور و غیور مسلمان در روز جهانی قدس ستودنی بود
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ هیچ
- ۹۰/۰۶/۰۴
برای کسی چون من ،که ارزش چادر را هر چند نفهمیده اما می میرم برایش ...
برای کسی چون من ، که روزی هزار و صد هزار بار خدا را شکر می کنم برای تربیتی که پدر و مادرم آموختندم ...تربیتی که فرسنگ ها فاصله دارد با تربیتی که خودشان داشتند ...تربیتی که از تمام معنویت ها فقط دو چیز را یدک می کشیده : نماز و روزه ، آن هم اختیاری !
تربیت من با تمام قداستش برای خودم ... همیشه ی خدا مضحکه بود برای اقوام ...چادر من با تمام آرامشی که برای دلم دارد ... همیشه ی خدا سوژه ی تیکه پرانی ست برای اقوام ...آن قدر که وقتی همه دور هم جمعند ... وقتی این آرامشم را از خودم دورش نمی کنم ...انگار دارم تمام فحش های عالم را سمت جمع پرتشان می کنم که اینگونه با غضب نگاهم می کنند ...
برای کسی چون من ، که تمام نقطه ضعفش جمع می شود در اهانت به این آرامش ...
سخت است دیدن این همه وقاحت .. سخت است ببینی تمام حجابشان خلاصه می شود در چند سانت روسری که معلوم نیست سر و تهش کجاست و اینگونه تمام آرامشت را به مسخره می گیرند ...
سخت است تمام هم و غم برخی رفقا این باشد که کدام ترکیب رنگ لوازم آرایش زیباترشان می کند و متعجبند که خودت را رنگ نکرده ، آماده گیت را اعلام می کنی برای بیرون رفتن ...
سخت است وسط جشن تولدها چپ چپ نگاهت کنند که ای بابا ، آرزو به دل مانده ایم یک بار رنگ کرده بیایی در این مراسم ها ... من با زیبایی مخالف نیستم والله ، اما این زیبایی را قرار است کجا خرجش کنیم که این همه حرص و ولع داریم برای زیباتر شدن ؟
حرفی نیست که سلیقه ی هر کس محترم است ... من چادر و بی رنگی را انتخاب کرده و تو مانتوی یک وجبی و صورت رنگین کمانیت را ... من روسری و شالم را سفت تر می بندم و تو مانتو ات را تنگ تر میکنی ... من زیر مانتو هم آستین دستم می کنم و تو آستین های مانتو ات را هم تا میکنی ... حرفی نیست ، نه که نباشد ، که لبریز حرفم زیر چتر این جمله ی " حرفی نیست " ، اما باز خودم را گول میزنم که حرفی نیست ...نیست دیگر ! وقتی عفت و حیا حذف شده از واژگان اکثریت ... دیگر حرف این اقلیت از حجاب را کجای دل خودم جایش کنم ؟ وقتی برای شکستن این قانون مسخره که خودمان ساختیمش که ما و این تیپمان را چه به پارک رفتن ، دل را به دریا میزنیم و رهسپار بوستان طالقانی می شویم و در جا با دیدن این صحنه های زنده سنگ کوب می کنیم ... خودت قضاوت کن ، دم زدن از چادرم را در کدامین مجال مانده فریادش کنم ؟؟ چگونه حق فرزندی بانو ( س ) را به جا بیاورمش ؟ چگونه فرو برم این همه بغض ِ شرم را ، از روی محمد ( ص ) که نشده ام شیعه ای که قرار بود ؟ که نشده ام امتی که لایق شفاعتش باشد ... لایق اشک های دم رفتنش برای ما ... خودت قضاوت کن میان این کویر ِ ارزش های خشکیده ، کجا جان دهم از خجلت عاشورا ؟ با چه رویی یاد کنم از حسین ( ع ) که رفت برای زنده نگه داشتن دینم ؟ با چه رویی بروم در ِخانه ی خدا وقتی هنوز آدم نشده ام که نشده ام ...
وقتی در هوایی نفس می کشم که دست و پا زدن برای استشمام نکردن آلوده گی هایش هم انگار بی فایده است و انگار این نفس ضعیف هم نمیخواهد به روی مبارک بیاورد ...باید تمام روز و شب و لحظه هایم را با ترس بگذرانمشان ... ترس لغزشی که تا مغز استخوانم را به درد می آورد ... الکی که نیست ... جوان ، همیشه ی خدا لبه ی پرتگاه گناه است ... کافیست دلش بلرزد ... پایش بلغزد و ........... ... و سقوط کند به آن جایی که خدا می داند و بس ... و من این روزها را در این جامعه ی خاکستری باید جوانی کنم .... سالم بمانم ... حیایم را ندهم به خورد گربه ... شرافتم را نریزم به پای چشم حریص گله ی گرگ ها ... من باید این لبه ی پر خطر را به سلامت بگذرانمش ... در زمانه ای که چشم های کمتر کسی ساده گی دارد و صداقت ... دل کمتر کسی آینه است و صاف ... گام های کمتر کسی خطاهایش زیاد نیست ... من باید در جامعه ای جوانی کنم که آنقدر همه چیزش بهم گره خورده ... که گاهی خودم هم تیک اولویت دغدغه ی اسلام و حجاب را بَرَش میدارم ... چشم هایم را می بندم به تمام واقعیات ... همه چیز را سپید تصورش می کنم ... حجاب بد ِ بد حجاب ها را احتمالن به صفا و پاکی دلشان نادیده می گیریم ... گناه چشم ها را می گذارم پای مشکلات اقتصاد ، بیکاری ، سختی ازدواج و غیره ... آنقدر مشکل سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ردیف می کنم برای خودم ... که آسیب شناسی اوضاع حجاب ِ بی حجاب این روزهای کشورم به چشمم نیاید ... خلاف جهت آب شنا کنم و تنها به آدم شدن ِ خودم دل خوش کنم ... آدمیتی که نه بستری می بینم برای به وقوع پیوستنش و نه خود ذره ای تلاش می کنم برای فتح قله اش ...
خودم هم نمی دانم چه می گویم ... آنقدر درد دارد این دل ... که نمی داند کدام را بگوید ... از حیا و عفتی که دارد به سمت انقراض می رود بگوید ؟ از حجابی که گم است میان این همه بی حجابی بگوید ؟ از دل های پاکی که ظاهرشان را نباید با باطنشان یکی دانست ؟ از ....... ؟؟؟؟؟
.
.
آه نوشت :
خواهــرم ! فــدای دل پــاکت ، یک کمی ظاهــرت را هم پاکش کن از این همه زرق و برق و تباهی ...
برادرم ! حیف چشم های تو نیست ، این بی غیرتی هایی که تزریقشان می کنی وقت و بی وقت ؟؟