قطره پنجاه و یکم: یک مشت دغدغه بی سرانجام
فرشته دعوتمان کرده به یک موج وبلاگی … لینک ها را می خوانم … عکس ها را می بینم …انگار داغ دلم تازه شود … انگار تمام وجودم چشم انتظار جرقه ای باشد برای شعله کشیدن … انگار تمام دردهای دلم را نوشته باشند … انگار تمام این عقده های نهفته ی دل را بیدارشان کرده باشند … این + را چند روز پیش دیدمش … حالم بد شد ، به معنای واقعی حالم بد شد … حالم بد شد از این آزادی بیانی که این روزها رنگ وقاحت به خود گرفته … رنگ تمسخر …رنگ به فنا کشیدن ارزش ها را …
برای کسی چون من ،که ارزش چادر را هر چند نفهمیده اما می میرم برایش …
برای کسی چون من ، که روزی هزار و صد هزار بار خدا را شکر می کنم برای تربیتی که پدر و مادرم آموختندم …تربیتی که فرسنگ ها فاصله دارد با تربیتی که خودشان داشتند …تربیتی که از تمام معنویت ها فقط دو چیز را یدک می کشیده : نماز و روزه ، آن هم اختیاری !
تربیت من با تمام قداستش برای خودم … همیشه ی خدا مضحکه بود برای اقوام …چادر من با تمام آرامشی که برای دلم دارد … همیشه ی خدا سوژه ی تیکه پرانی ست برای اقوام …آن قدر که وقتی همه دور هم جمعند … وقتی این آرامشم را از خودم دورش نمی کنم …انگار دارم تمام فحش های عالم را سمت جمع پرتشان می کنم که اینگونه با غضب نگاهم می کنند …
برای کسی چون من ، که تمام نقطه ضعفش جمع می شود در اهانت به این آرامش …
سخت است دیدن این همه وقاحت .. سخت است ببینی تمام حجابشان خلاصه می شود در چند سانت روسری که معلوم نیست سر و تهش کجاست و اینگونه تمام آرامشت را به مسخره می گیرند …
سخت است تمام هم و غم برخی رفقا این باشد که کدام ترکیب رنگ لوازم آرایش زیباترشان می کند و متعجبند که خودت را رنگ نکرده ، آماده گیت را اعلام می کنی برای بیرون رفتن …
سخت است وسط جشن تولدها چپ چپ نگاهت کنند که ای بابا ، آرزو به دل مانده ایم یک بار رنگ کرده بیایی در این مراسم ها … من با زیبایی مخالف نیستم والله ، اما این زیبایی را قرار است کجا خرجش کنیم که این همه حرص و ولع داریم برای زیباتر شدن ؟
حرفی نیست که سلیقه ی هر کس محترم است … من چادر و بی رنگی را انتخاب کرده و تو مانتوی یک وجبی و صورت رنگین کمانیت را … من روسری و شالم را سفت تر می بندم و تو مانتو ات را تنگ تر میکنی … من زیر مانتو هم آستین دستم می کنم و تو آستین های مانتو ات را هم تا میکنی … حرفی نیست ، نه که نباشد ، که لبریز حرفم زیر چتر این جمله ی ” حرفی نیست ” ، اما باز خودم را گول میزنم که حرفی نیست …نیست دیگر ! وقتی عفت و حیا حذف شده از واژگان اکثریت … دیگر حرف این اقلیت از حجاب را کجای دل خودم جایش کنم ؟ وقتی برای شکستن این قانون مسخره که خودمان ساختیمش که ما و این تیپمان را چه به پارک رفتن ، دل را به دریا میزنیم و رهسپار بوستان طالقانی می شویم و در جا با دیدن این صحنه های زنده سنگ کوب می کنیم … خودت قضاوت کن ، دم زدن از چادرم را در کدامین مجال مانده فریادش کنم ؟؟ چگونه حق فرزندی بانو ( س ) را به جا بیاورمش ؟ چگونه فرو برم این همه بغض ِ شرم را ، از روی محمد ( ص ) که نشده ام شیعه ای که قرار بود ؟ که نشده ام امتی که لایق شفاعتش باشد … لایق اشک های دم رفتنش برای ما … خودت قضاوت کن میان این کویر ِ ارزش های خشکیده ، کجا جان دهم از خجلت عاشورا ؟ با چه رویی یاد کنم از حسین ( ع ) که رفت برای زنده نگه داشتن دینم ؟ با چه رویی بروم در ِخانه ی خدا وقتی هنوز آدم نشده ام که نشده ام …
وقتی در هوایی نفس می کشم که دست و پا زدن برای استشمام نکردن آلوده گی هایش هم انگار بی فایده است و انگار این نفس ضعیف هم نمیخواهد به روی مبارک بیاورد …باید تمام روز و شب و لحظه هایم را با ترس بگذرانمشان … ترس لغزشی که تا مغز استخوانم را به درد می آورد … الکی که نیست … جوان ، همیشه ی خدا لبه ی پرتگاه گناه است … کافیست دلش بلرزد … پایش بلغزد و ……….. … و سقوط کند به آن جایی که خدا می داند و بس … و من این روزها را در این جامعه ی خاکستری باید جوانی کنم …. سالم بمانم … حیایم را ندهم به خورد گربه … شرافتم را نریزم به پای چشم حریص گله ی گرگ ها … من باید این لبه ی پر خطر را به سلامت بگذرانمش … در زمانه ای که چشم های کمتر کسی ساده گی دارد و صداقت … دل کمتر کسی آینه است و صاف … گام های کمتر کسی خطاهایش زیاد نیست … من باید در جامعه ای جوانی کنم که آنقدر همه چیزش بهم گره خورده … که گاهی خودم هم تیک اولویت دغدغه ی اسلام و حجاب را بَرَش میدارم … چشم هایم را می بندم به تمام واقعیات … همه چیز را سپید تصورش می کنم … حجاب بد ِ بد حجاب ها را احتمالن به صفا و پاکی دلشان نادیده می گیریم … گناه چشم ها را می گذارم پای مشکلات اقتصاد ، بیکاری ، سختی ازدواج و غیره … آنقدر مشکل سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ردیف می کنم برای خودم … که آسیب شناسی اوضاع حجاب ِ بی حجاب این روزهای کشورم به چشمم نیاید … خلاف جهت آب شنا کنم و تنها به آدم شدن ِ خودم دل خوش کنم … آدمیتی که نه بستری می بینم برای به وقوع پیوستنش و نه خود ذره ای تلاش می کنم برای فتح قله اش …
خودم هم نمی دانم چه می گویم … آنقدر درد دارد این دل … که نمی داند کدام را بگوید … از حیا و عفتی که دارد به سمت انقراض می رود بگوید ؟ از حجابی که گم است میان این همه بی حجابی بگوید ؟ از دل های پاکی که ظاهرشان را نباید با باطنشان یکی دانست ؟ از ……. ؟؟؟؟؟
.
.
آه نوشت :
خواهــرم ! فــدای دل پــاکت ، یک کمی ظاهــرت را هم پاکش کن از این همه زرق و برق و تباهی …
برادرم ! حیف چشم های تو نیست ، این بی غیرتی هایی که تزریقشان می کنی وقت و بی وقت ؟؟
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ آرامش سپید
- ۹۰/۰۶/۰۵
هر چند اندک ولی من هم لبیکی گفتم به صبر ریحانه ها.
"یا علی"