قطره پنجاه و سوم: پر از خاطره
دوشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۰، ۰۱:۵۱ ق.ظ
*گرماست اما چارهای نیست. امروز باید کارها را تمام کنم. کیف و و سایل اضافی را بر نمیدارم فقط گوشی و کیف پول.
*توی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستادهام. اتوبوس نیامده اطراف را نگاه میکنم چهره یک نفر آشناست. قدیمی، پر از خاطره. میبردم به یکی دو سال پیش...
*اصلش فرحناز هم یکی بود مثل بقیه همکلاسیها. سال پیشدانشگاهی بود و هر کداممان مشغول درس بودیم. زیاد کاری به کار هم نداشتیم. توی یکی دو تا از مسائل دیفرانسیل مشکل داشتم؛ رفتم از دبیرمان بپرسم دیدم فرحناز هم همانهارا مشکل دارد. فکر میکنم دوستی مان از همانجا شروع شد. اینقدر این دوستی پیش رفت که کلاسهایمان را هم، با هم بر میداشتیم و توی مسیر با هم درس میخواندیم...
چند روزی بود که متوجه شده بودم اخلاقش فرق کرد آرامش قبل را نداشت. می پرسم: کاری از دست من بر میاد؟ انگار منتظر همین لحظه بود؛ شروع کرد به حرف زدن. از مزاحمهای خیابانی گفت، از چاقوی توی کیفش گفت از استرس بعد از کلاسها، از ترسی که به جانش افتاده بود. میگفت نمیداند که چه کار کند اعصابش به هم ریخته بود، امتحانات نوبت اول هم نزدیک بود.
گفتم: چرا چادر رو امتحان نمیکنی؟
گفت: مگه تو با چادر از این مشکلات نداری؟
گفتم: نه! آرامش عجیبی دارد..
خیلی با هم حرف زدیم، با خانم مدیر هم... با اینکه همه خواهرها و مادرش مانتویی بودند ولی چادر سرش کرد. می گفت: آرامشی دارد..
*دوباره دقت میکنم خود فرحناز است. تعجب میکنم اما به روی خودم نمیآورم. میروم از پشت سرش چشمهایش را میگیرم، میترسد برمیگردد وقتی مرا میبیند متعجب نگاهم میکند. لبخندی میزند و سلام و احوال پرسی.
اتوبوس رسید با هم سوار می شویم، از رشتهاش می پرسم؛ توضیح میدهد. از رشته ام میپرسد؛ توضیح میدهم.
اما نمی پرسم چادرت کو؟ چشمهای ساده دخترانهت کجا هستند؟ نمیدانم چرا ولی نمی پرسم...
خودش از نگاهم متوجه میشود شروع میکند به توضیح دادن، میدونی! دیگه مثل قبل اذیت نمیشم! راحتم، واسه همین چادر رو گذاشتم کنار! بیمقدمه پرسید: دیگه با من قطع رابطه می کنی؟
متعجب میپرسم: واسه چی؟!
- واسه اینکه چادر رو گذاشتم کنار!
خندهام گرفته بود. آنقدر که از خنده من او هم میخندد. گفتم: نه مطمئنم دلت برای چادرت تنگ میشه!
نفس عمیقی کشید نگاهم کرد؛ از همان نگاههای دوست داشتنی! یک لبخند شیطنت آمیز زد و گفت: نمیشه بعد از ماه رمضون دلم واسهش تنگ شه؟!
گفتم من که توی ماه رمضون بیشتر دوستش دارم..
از اینجا به بعد مسیرهایمان با هم فرق میکند. خداحافظی میکنیم فرحناز میرود ولی قبل از این که وارد دانشکدهشان شود آیینه کوچکش را درآورد نگاهی انداخت مقنعهاش را کشید جلو. تای آستینهایش را هم باز کرد.
*میشناختمش؛ هرکار هم که بکند نمیتواند یک ریحانه نباشد! از آنهایی نبود که فراموش کند زیباییهای ریحانگی را...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ چادر
- ۹۰/۰۶/۰۷