9. عصر یک روز داغ ماه رمضان
سلام
اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم
صدایش مثل ناقوس کلیسای وست مینیستر پیچید توی گوشم : «حاج خانم! زمستون که هیچ تابستون هم داره میره رو سیاهی هنوز که به ذغاله.»همینطوری پورخند میزنم برای خودم.چون اگر به او پوزخند بزنم طبق قانون فلانم نیوتن که هر عملی را عکس العملی است می افتیم توی دور و تسلسل که توی این گرما من یکی اصلاً حوصله اش را ندارم.راستش خیلی هم حرفش زننده نیست ، این زنگ صدایش است که آزار دهنده است. ح حاج خانم را چنان از ته حلق می گوید که ننه معصومه هم با آن همه وسواس در قرائت نتواند ایراد بگیرد.حالا ما شاه عبدالعظیم را هم با هزار خواهش و تمنا رفته ایم ، حج که سر جای خود . کلیسای وست مینیستر هم هکذا .
به تجربه فهمیده ام که کار فرهنگی برای این طور آدم ها بیشتر از عاطفه و احساس ، استدلال می خواهد . چون فعلاً بار اولی (آن هم بار منفی) بر سنگینی دومی می چربد ترجیح می دهم ساکت باشم .قبلاً چوب این کارهای فرهنگی را زیاد خورده ام.حرف زدن را بلد نیستم ، حرف نزدن را که بلدم !.
دوباره می گذرد و همانطور که خش خش با مدادش روی تخته شاسی طرح می زند ، ضربه دوم را وارد می کند : « حاج خانم ! شما خیلی آدم پخته ای هستیا ، توی همین چند دقیقه ای که محشور بوده ایم فهمیدم ، غلو نمی کنم .رفتار ، حرکات ، سکنات ، وجنات همه نشون میده که پخته هستی .زیر این آفتاب حسابی مخ آدم پخته میشه . زیر این چادر چاقچور که دیگه کوآلیتی ش تضمینیه.»
نمره زبانش بیست می شود ، نمره زخم زبانش صد و بیست . دارم آستانه ی تحملم را چک می کنم که چه زمانی به مرز هشدار می رسد . زیر چشمی می پایمش ، حتماً او هم همین کار را می کند . نشان به آن نشان که تا می آیم حواسم را پرت کنم ، حرفش را پرت می کند به سمتم: «شما به ما می گید ضد انقلاب ؟ باشه بگید . ولی هم تیپ های من میگن همه باید آزاد باشن .حتی شماها. فکر می کنی چرا؟ تا جامعه بتونه پاد زهر امثال شما رو ( با هر دو دست اشاره می کند به من ) سر فرصت پیدا کنه . ولی شما چی ؟ معتقد به کار اتوبوسی هستید .یه اتوبوس بیارید ما رو بریزید توش و خداحافظ تا برنامه ی بعد .»
می چرخد به سمتم ، انگار منتظر است تایید یا تکذیب کنم .کتاب را بالاتر می آورم یعنی اینکه خیلی گرم مطالعه هستم . گرم که هستم منتها گرمی هوا است یا گرمی عصبانیت نمی دانم .دستم را می برم به طرف گوشم که ببینم داغ شده یا نه .تا جواب سوالم را بگیرم که دوباره شروع می کند : «عقاب یک به عقاب دو . سوژه مورد نظر از آن هفت خط ها است ، هم مورد منکراتی داره هم مورد سیاسی.»
خدا ازت نگذرد محمد با آن افطاری دادنت .مثل بچه آدم نشسته بودیم توی خانه مان و نان و پنیرمان را می خوردیم دیگر.
حلال زاده است . خودش که نیامد ، پیامکش آمد لااقل : «سلام بر فرشته ی خدا ! بی زحمت بیا سه تا چراغ قرمز جلوتر . تا برسی منم پنچری رو گرفتم.افطاری ، افطاری ما داریم می آییم».می داند که وقتی دسته گل به آب می دهد چطوری درستش کند . حالا طفلکی خودش هم کاری نکرده که، ماشینش دست گل به آب داده .جمع و جور می کنم که راه بیفتم ، که می بینم او هم می خواهد برود، با بی قیدی تخته اش را می زند زیر بغلش و کوله اش را می اندازد روی شانه اش و هدفونش را هم می گذارد توی گوشش و انگار نه انگار که با هم دوست شده ایم !. من هم بدم نمی آید که اول او برود تا خدای ناکرده هم مسیر نشویم.بعد از چند دقیقه می روم کنار خیابان که بروم آن طرف و سوار تاکسی شوم . یک ساعتی مانده به افطار و خیابان شلوغ است . این طرف چهار راه صف ماشین ها پشت چراغ قرمز باعث می شود که به سختی تاکسی پیدا شود . آن طرف رفتن هم بنا به فرموده محمد آقا مستلزم رد کردن دو تا چراغ عابر پیاده است که تنبلی ام می آید ، از قضیه حمار هم نمی شود برای گذر از چهار راه استفاده کرد چون بنا به فرموده عاق همسر می شوم!
در همین افکار هستم که منظره ای را می بینم که نباید (چرایی نبایدش بماند) . آدم های کوتاه عقل پشت ماشین های کوتاه و بلندشان برای همان بنده خدا فستیوال بوق و چراغ راه انداخته اند . به تنها چیزی که فکر نمی کنم همان بنده خداست . شعور ... شعور کجاست ؟ ماه رمضان با کریسمس فرقی ندارد لابد. تا جایی که امکان دارد سعی می کنم از این سیرک فاصله بگیرم . بر عکس مسیری که باید بروم حرکت می کنم و تا جایی که خیالم را حت باشد که نمی بینم آنچه را که نباید، ادامه می دهم . می روم آن طرف خیابان و منتظر تاکسی می شوم . هر چه فشار عصبی از صبح تا حالا بوده همین الان می خواهد آزاد شود .محمد هم پشت سر هم تک زنگ می زند که یعنی زودتر بیا .چند تاکسی رد می شود ولی یا داخلش پر از مسافر است یا کاملاً خالی از مسافر . ناخودآگاه و به آهستگی به سمت همان چراغ فرمز حرکت می کنم . نمی خواهم به سیرک فکر کنم . گاهی به سمت چهار راه بر می گردم که از فاصله مطمئنه با سیرک مطمئن شوم و دوباره منتظر تاکسی می شوم . کمی می گذرد . خبری از تاکسی نیست . بر می گردم تا که چند قدم دیگر بروم و دوباره منتظر شوم که به محض برگشتن همان بنده خدا فیس تو فیس می شود با من ، به فاصله ده سانت یا حتی کمتر. در همین لحظه تاکسی پیش پایمان می ایستد . در را باز می کند و بدون تعارف روی صندلی عقب کنار خانم مسنی می نشیند. جای استخاره نیست . سوار می شوم . در را بسته و نبسته می شنوم که زیر لبی می گوید : «هر روز قسمت سختش اینجاست .» لحنش زمین تا آسمان با لحن روی نیمکت فرق دارد ولی جمله اش از همان جنس است یا لااقل من اینطور فکر می کنم . شک می کنم که منظورش را درست فهمیدم یا نه . تا تجزیه و تحلیلم به نتیجه برسد باید پیاده شوم .محمد بعد از چراغ سوم منتظر است . سوار ماشین که می شوم ، نه می گذارد و بر می دارد که : سلام ، کجایی پس بابا ؟! براق می شوم توی چشمانش . مظلومانه روبرویش را نگاه می کند و سریع درستش می کند : خب راست می گم . (با خودش حرف می زند) کجا بودی آقا محمد ؟ فرشته خانم این همه منتظر بودند. و ادامه می دهد : شما ناراحت نشو . نفس لوامه ام بود ! شما هم شب عیدی اخمت رو باز کن . بد شگونیش به کنار ، اصلاً بهت نمیاد.
***
روز اول پایگاه تابستانی است .دیر رسیده ام به مدرسه و با سرعت دارم می روم سر کلاس بازی و ریاضی که یادم می آید لیست حضور و غیاب را برنداشته ام .می آیم بروم دفتر طبقه ی بالا که از پیچ راهرو نپیچیده ، صدایی آشنا مرا می کشاند سمت کلاس هنر. خانم کریمی با شوهرش رفته کفرستان نمایشگاه عکس های ماه رمضان را برگزار کنند .یعنی کلاس هنر پایگاه را سپرده اند دست کی که اینقدر دارد با هیجان برای بچه ها توضیح می دهد ؟ تا فاصله ای که برسم پشت در کلاس چند حدس غلط می زنم . از شیشه نگاهی به داخل کلاس می اندازم ...
اگر صد هزار تا گزینه غیر قابل باور بود که ممکن بود حضور آنها را در مدرسه مان باور کنم ، این یکی صد هزار و یکمی بود : همان بنده خدای پارسالی بود . چهره اش را عمراً یادم نمی رود ولی این کجا و آن کجا ؟! مرا که دید انگار یک لحظه زمان متوقف شد و رفتیم به آن روز و آن نیمکت و ان حرف ها. خودش آمد جلو و سلام کرد : «فکر نکنی به خاطر اجبار مدرسه است ، اون جور زندگی یه سختی هایی داشت که هر روز سخت تر می شد .این دنیا هم تموم می شد ، اون دنیا تازه اول سختی هاش بود . این جوری یه سختی هایی داره که بعد از یه مدت دیگه سخت نیست . نشستم با خودم حساب کردم ، دیدم این جوری خیلی بیشتر می صرفه . هم این طرفش خوبه هم اون دنیاش.راست میگن یه ساعت فکر کردن ، بهتر از هفتاد سال عبادته. حالا این یه ساعت بیفته شب نوزدهم که دیگه واویلا! »
گفتم : فکر می کردم بیشتر به درد این بخوری که معلم زبان بشی . اون سر جاش ولی الحق که هنرمندی.پی نوشت یک : کار گروهی حقیر و همسر محترمه !
پی نوشت دو : به جهت موج وبلاگی صبر ریحانه ها
اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم و اهلک اعدائهم
وبلاگ +اسکالپل
- ۹۲/۰۴/۳۰
چه لذتی در این حجاب(چادر) است که حتی در گرمای بی سابقه ی تابستان امسال نیز نمی توان آن را بر سر نکرد.چادر تمام وجود و زندگی من است و من بدون آن احساس کمبود و پوچی می کنم.اصلا در مخیله ام نمی گنجد که دختران بزک کرده ی بی حیا با آن روسری کوتاه و مانتو تا بالای زانو و شلوارک های تنگ چسبان و نمایان چگونه در کوچه و خیابان کشوری اسلامی قدم می گذارند.
مطالب وبلاگتان عالی عالی عالی است.بهترین وبلاگی است که تا حالا دیده ام.فط لطف کنید در رابطه با شیوه های امر به معروف و نهی از منکر نیز مطالبی بنویسید. با نهایت سپاس