23. صبر ریحانه ها
با دوستم از دانشگاه برمی گشتیم مانتوی نخی پوشیده بود وسط های راه بودیم که شروع کرد به غر زدن که عجب هوای بدی شده است و چیزی نمانده که جهنم شود و هر روز بد تر از روز قبل است،من هم با سر حرف هایش را تایید می کردم. یطری آبش را از کیفش در آورد و گفت: بیا اول تو بخور تو سوسولی دهنی نمیخوری، لبخندی زدم و گفتم: نمیخورم ،اوقاتش تلخ شد و گفت :صبح خریدمش دهنی نیست بخور ،در جوابش گفتم :"روزه ام" نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت :توی این هوا با چادر مشکی روزه هم میگیری؟گفتم: روزه هم میگیریم آب حوض هم خالی میکنیم پیرزن هم خفه میکنیم. خندید و آبش را خورد،گفت: صورت و دستتات سیاه شدنا این آفتاب حسابی برنزت کرده "یاد حرف صبح مامان افتادم که میگفت:" این آفتاب چادرت رو حسابی بد رنگ کرده" حس خوبی داشتم چادرم رفاقت را در حقم تمام کرده حالا که رنگ پوست من عوض شده او هم رنگش عوض شده...
وبلاگ +روزهای من
- ۹۲/۰۵/۰۳