24. قطار که راه می افتد، خاطره ها زنده میشوند
هیچ وقت به زیارت رفتن اعتقاد نداشتم اینکه پولت را بدهی بروی جایی که گریه کنی! به دیگران هم همین را میگفتم که بجای این کارها بروند شهری تفریحی خوش بگذرانند.
تا وقتی که خوابی تمام دلم را زیر و رو کرد...
شبی از شب های تابستان در خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گنبد مقابلم رخ نمایان کرده، هرچه به سمتش میرفتم نمیرسیدم... این خواب همدم هر شب من شده بود تا اینکه شبی در همان بیابان نشستم به گریه، دو نفر دستانم را گرفتند و بردند. گفتم: کجا میبریدم؟!
گفتند: مقصدمان حرم شاه خراسان است و تو باید با ما بیایی... مقابل ضریح مرا نشاندند و رفتند...
از خواب بیدار شدم به پهنای صورت اشک میریختم، گریه امانم را بریده بود...
سپیده که زد تاکسی گرفتم به سمت ترمینال، بلیط سفری یک روزه ی با اولین قطاری را که به مقصد مشهد میرفت را گرفتم.
قطار بی وقفه در دل شب حرکت میکرد، گنبد را در قاب چشمانم تصور میکنم. آب کویر را برمیدارد...
ماشین میچرخد به خیابان هتل که منتهی به حَرَمت میشود. گنبد جلوی چشمانم روشن میشود، قلبم ... نزدیک تر میشود ... نمیدانم گنبد است که به من سلام می دهد یا...
پیاده میشوم .... می دوم و پرواز می کنم؛ نزدیک باب الجواد حس می کنم به پا هایم وزنه ی سُربی وصل کردند، پا هایَم به زمین کشیده میشوند انگار…
باران هنگامه میگیرد...
تمام قامتم خیس شده اما من هنوز آتشم!
یکی از خادمین خانوم چادری روی سرم می اندازد و با گفتن التماس دعایی میبوسدم
قالیچه ی ورودی را کنار میزنم. سرم از شرم گناه پایین است،پای راستم را میگذارم جلو...
سر تا پای وجودم را گـُر گرفته از هـُرم حضورت. انگار در اغوش گرفته باشی ام، آخ که چقدر خوب است که بارن میبارد ... گنبد در قاب چشمانم میلرزد و محو میشود
باران در بارن... سیل اشک نمیگذارد اجازه ی ورود بگیرم.
میدوم سمت جنوب شرقی گوهرشاد... همان گوشه ی عاشقی...
سرم هنوز پایین است اما تمام دلم رو به آسمانی که اتمسفرش هیچ جای دنیا پیدا نخواهد شد، دیگر طاقت ندارم... سرم را که بلند می کنم گنبدت می آید میان چشمانم، یک لحظه بود و نبودم فراموشم می شود! "چشمم از اشک پُر و عکس حرم میلرزد"
زانوانم سست میشوند، می افتم! دست میگذارم روی مرزی ترین نقطه ی وجودم و با هق هق میگویم: سلام امام غریبم... سلام
می نشینم به تماشایت، آمدم تماشایت کنم، هیچ چیز نمیخواهم، هیچ چیز...
همین آرامش همین عطر خوش، همین حضور برای ابد الدهرم کافیست
سکوت میکنم و از من جز الف ... شین ..... کاف، حروف مقطعه ی چشمانم چیزی نمی ماند ، رازی که فقط تو میدانی و خدا
میروم زیارت ضریح، انگار هجمه ی زنان را نمی بینم! چشم به ضریح با زمزمه ی صلوات جلو میروم که نفسم بند می آید و میان جمعیت از حال میروم. چشم که باز میکنم در آغوش بانویی عرب هستم که صورتم را به گلاب میشوید و صلوات میفرستد... خوب بودنم را که میبیند، لبخند میزند و میرود
اینجا یادِ رضایی که میگویند غریب است بیداد میکند، هر بار یک سؤال ذهنم را درگیر می کند... مکان آدم ها را غریب می کند، یا آدم ها مکان را؟؟
در همان کنج پاهایم را بغل میگیرم. نگاه اش می کنم، تا اشارات نگه نامه رسان من و توست...
از لحظه که بگذرم آرام میشوم و جز نگاه هیچ چیز در من نمی ماند
ساعت به وقت رفتن که نواخته میشود، منم و دلشوره ی عجیب تلخ و شیرین... مهمان نوازی بودی که دلم را به تاراج برد، میدانم همراه منی...درست، اما من باز هم دلتنگم!
در هوای خنک عاشقی میان صحن عتیق نشسته ام، نه قرآن نه دعا نه نماز! نشسته ام و زل زدم به گنبدت
گفتگویم که تمام نمیشود! من امشب راهی ام... میروم اما همه ی خود را به تو وامیگذارم رضا جان.
بارها بر می گردم و نگاهت می کنم، یک لحظه همه ی وجودم می ترسد، نکند نیایی سمیه؟! دوباره بر می گردم و نگاهت می کنم، سرم را کج می کنم تا به خواهش چیزی بخواهم! لبخندت به من می فهماند که نا گفته می دانی! تمام تنم داغ می شود، تو در من حلول کرده ای! با هر لبخند تو آهی در سینه ام میدود اما همینکه میدانم میان دریای دلم شناوری رام میشوم.
آرامم، حسی که هیچ وقت اینگونه تجربه اش نکردم، چادر را محکم به خودم میگیرم از خادم میخواهم که چادر را یادگاری اولین زیارت بردارم. رضایت میدهد... از باب الجواد خارج میشوم...
من با چادری که یادگار شماست برگشتم را جان، سر قولی که به شما دادم می مانم که من باشم و وجودم و این چادر که یادگار مادرت زهراست...
بهشت ناظمی
- ۹۲/۰۵/۰۴