صبر ریحانه ها

صبر ریحانه ها
آخرین نظرات

۵۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

بالاخره پروژه‌‌ی این درس هم تمام شد. با اینکه یک هفته روی برنامه اش کار کرده بودم و در روز آخر جواب داده بود, باز هم نگران بودم که خوب از آب درآمده باشد. تمام طول مسیر با خودم غر می زدم که در این هوای گرم و با زبان روزه، آخر پروژه برداشتنت چه بود؟ چند ساعتی معطلی برای استاد خوش قول گذشت. پروژه این درس هم به خوبی و سلامتی طی شد و دو نمره ی شیرین به نمره‌ی درسم اضافه شد. خسته و تشنه و از همان مسیر همیشگی در راه برگشت به منزل بودم. با خودم فکر می کردم که آیا این چند نمره ی اضافه مرا از خطر مشروطی نجات خواهد داد یا نه که جلویم دیواری از چند دختر و پسر دیدم. حتما از دانشجویان دانشگاه خودمان بودند ولی تا به حال آنها را ندیده بودم و رفتار غیرمتعارفشان برایم عجیب آمد. معمولا دانشجویان دانشگاه را با چنین لباسها و سر و وضعی ندیده بودم. چون سرم به زیر بود متوجهشان نشدم ولی اگر از دور می دیدمشان حتما آن طرف سبزه ها را برای عبورم انتخاب می کردم. حوصله ی قدم برداشتن لاک پشتی پشت سرشان را نداشتم.

هوا خیلی گرم بود و من خیس عرق شده بودم. در دلم خدا خدا می کردم که کمی سریعتر راه بروند و از آن رفتارهای عشوه گرانه‌شان کم کنند. اما انگار باید طول خیابان را در جوارشان قدم می زدم. راه عبور را بسته بودند و من باید پشت سرشان راه می‌رفتم.

در همین افکار بودم که یکی از پسرها برگشت و چیزی به دختر کنار دستی‌اش گفت. از برگشتن سریع دخترک و نگاه چپ چپی که به من انداخت گمان کردم مرا با گشت ارشاد اشتباهی گرفته است. انگار می خواست با نگاهش قورتم دهد. احساس کردم چیزی به ایشان بدهکارم یا اینکه قبلا کاری کرده ام و ضرری بهشان رسانده‌ام که خودم خبر ندارم. چندین بار اتفاق افتاده بود که به خاطر چادرم متلک بارم کنند اما این یکی طور دیگری به نظر میآمد. یک لحظه نگران شدم که اگر خواستند از سر شوخی مثلا چادرم را بکشند یا رفتارهایی از این دست انجام دهند عکس العمل من چه باشد. تمام این مرور خاطرات و افکار به چند لحظه ی آینده فقط چند ثانیه طول کشید. خودم را جمع و جور کردم و چادرم را محکم‌تر کردم.

در دلم خدا خدا می کردم راه را باز کنند تا من بتوانم عبور کنم. بالاخره دختر خانوم و دوستانش نتوانستند فقط به نگاه کفایت کنند و چند جمله نثار جان من و چادرم کردند. مثل این جملات: «نمردیم و چادری هم دیدیم!» یا «مگه این جماعت هنوز هم هستند؟!» یا «کی ما از دست این چادری ها راحت می‌شیم؟» . جملات تحقیرآمیز دخترک و نگاههای نفرت انگیز دوستانش بعلاوه‌ی خنده‌ی تمسخرآمیزشان و البته گرمی هوا  نتوانست حال خوش مرا بهم بزند. کمی راه را باز کردند و من در حالی‌که چادرم را محکم‌تر از قبل گرفته بودم و به مهربانی آن را نوازش می‌کردم و از اینکه به خاطر داشتنش، صبر را هم تمرین می‌کردم، از کنارشان عبور کردم. شاید پروژه‌ی به چادر افتخار کردن و آن را حفظ کردن سخت‌تر از پروژه‌ای بود که به استاد ارائه داده بودم.

تقدیم به موج وبلاگی صبر ریحانه ها


وبلاگ +شاید همه چیز



حسین سپهری

 چـادرش را محکمـ گرفته ، بهش لبخند می زنمـ .. این همه لطافت ُدخترانگی را با متانت خاصی پنهان کرده

 دختر بچه ها با چادر خیلی دوست داشتنی تر می شوند .

 چـادرم را محکم تر می گیریم .. این چادر عزیزم که وقتی سرم می کنم دنیا برایم اردیبهشت می شود .. رسالت حفظش بر دوش ِ من و ماست .. دل خوشم که میراث ِ عزیزمـان فاطمه (س) را زنده نگـــه خواهیم

 داشت هرچند که گاهی نگاه ها و برخورد ها نامهربان باشند ..

 همه ی این ها زیر این آفتاب گرم ُ زبان روزه می ارزد به یک گوشه نگاه ِ آن عزیز بالایی .. می ارزد به تحقق

 تمام آن اصول جامعه آرمانی ِمان .. می ارزد ..

 + تقدیمـ به موج وبلاگـی ِ صبر ریحانه ها


وبلاگ +شمعدانی های لب تاقچه دل

هیچ وقت به زیارت رفتن اعتقاد نداشتم اینکه پولت را بدهی بروی جایی که گریه کنی! به دیگران هم همین را میگفتم که بجای این کارها بروند شهری تفریحی خوش بگذرانند.

تا وقتی که خوابی تمام دلم را زیر و رو کرد...

شبی از شب های تابستان در خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گنبد مقابلم رخ نمایان کرده، هرچه به سمتش میرفتم نمیرسیدم... این خواب همدم هر شب من شده بود تا اینکه شبی در همان بیابان نشستم به گریه، دو نفر دستانم را گرفتند و بردند. گفتم: کجا میبریدم؟!

گفتند: مقصدمان حرم شاه خراسان است و تو باید با ما بیایی... مقابل ضریح مرا نشاندند و رفتند...

از خواب بیدار شدم به پهنای صورت اشک میریختم، گریه امانم را بریده بود...

سپیده که زد تاکسی گرفتم به سمت ترمینال، بلیط سفری یک روزه ی با اولین قطاری را که به مقصد مشهد میرفت را گرفتم.

قطار بی وقفه در دل شب حرکت میکرد، گنبد را در قاب چشمانم تصور میکنم. آب کویر را برمیدارد...

ماشین میچرخد به خیابان هتل که منتهی به حَرَمت میشود. گنبد جلوی چشمانم روشن میشود، قلبم ... نزدیک تر میشود ... نمیدانم گنبد است که به من سلام می دهد یا...

پیاده میشوم .... می دوم و پرواز می کنم؛ نزدیک باب الجواد حس می کنم به پا هایم وزنه ی سُربی وصل کردند، پا هایَم  به زمین کشیده میشوند انگار

باران هنگامه میگیرد...

تمام قامتم خیس شده اما من هنوز آتشم!

با دوستم از دانشگاه برمی گشتیم مانتوی نخی پوشیده بود وسط های راه بودیم که شروع کرد به غر زدن که عجب هوای بدی شده است و چیزی نمانده که جهنم شود و هر روز بد تر از روز قبل است،من هم با سر حرف هایش را تایید می کردم. یطری آبش را از کیفش در آورد و گفت: بیا اول تو بخور تو سوسولی دهنی نمیخوری، لبخندی زدم و گفتم: نمیخورم ،اوقاتش تلخ شد و گفت :صبح خریدمش دهنی نیست بخور ،در جوابش گفتم :"روزه ام" نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت :توی این هوا با چادر مشکی روزه هم میگیری؟گفتم: روزه هم میگیریم آب حوض هم خالی میکنیم  پیرزن هم خفه میکنیم. خندید و آبش را خورد،گفت: صورت و دستتات سیاه شدنا این آفتاب حسابی برنزت کرده "یاد حرف صبح مامان افتادم که میگفت:" این آفتاب چادرت رو حسابی بد رنگ کرده" حس خوبی داشتم چادرم رفاقت را در حقم تمام کرده حالا که رنگ پوست من عوض شده او هم رنگش عوض شده...


وبلاگ +روزهای من

کی فکرش رو می کرد خواب دختر رسول خدا اینطور منو از این رو به این رو کنه؟ که یک روز صبح دلم بدجور هوای سید الکریم رو بکنه، رفتم توی چشمای بهت زده امیر نگاه کردم و گفتم : چقدر دلم واسه چادر بچگی هام تنگ شده ...بریم زیارت؟ امیر لبخند ‌زد، توی چشمم نگاه ‌کرد و گفت: من از خدامه تو دوباره چادر سرت کنی، اصلا خودم برات چادر میخرم.

نشسته ام میان صحن حرم سید الکریم، امیر با ذوقی که میان چشمانش دویده نظر مادر سادات شیرینی پخش میکند...

نمیتوانم وصفش کنم فقط با این چارقد حس خوبی دارم

نمی دانم گوشی ام را کجا گذاشته ام ! با تلفن امیر شماره ام را می گیرم .

آن طرف خط، صدای محمود کریمی بدجوری دلتنگم می کند...

ببار ای بارون ببار...

خوب خوبم اما هوای دلم عجیب بارانی است...

***

کنار تمام دخترانگی هایم، من با تو قد کشیدم

با یادگارِ مادرم زهرا

همان چادرِ خاکیِ کوچه هایِ مدینه...


از بهشت ناظمی

 

شلوار جین با مانتوی آبی بلندم را می پوشم و با ساق سورمه ایم که تا آرنجم می رسد سِت می کنم. موهایم را از پشت جمع می کنم. روسری سبز طرح دارم را سرم می کنم و مثله همیشه مدل لبنانی می بندم. چادر مشکی ساده ام را سرم می کنم. کفش کتانی سفیدم را که پوشیدم، کیفم را روی دوشم می اندازم و از خانه بیرون می روم.

حواسم هست از پله ها که پایین می روم چادرم را کمی جمع کنم تا پایینش خاکی نشود. از بغل باشگاه ورزشی رد می شوم. برعکس روزهای قبل، این بار جلوی آنجا خلوت است. از جلوی مغازه ی کوچکی که آنجاست عبور می کنم. صدای خواننده توی گوشم می پیچد.

از خیابان که رد شدم، کمی جلوتر یک دختر نوجوان ِ با حجاب را می بینم. من از حجاب و مرتب بودنش خیلی خوشم می آید. شلوار و بلوز آستین بلندش قرمز رنگ است. روسری، کیف، کفش و سارافونی که پوشیده است سفید رنگ. مادرش پشت سرش می آید. می بینم مثل خودم چادری است. حس خوبی پیدا می کنم.

نزدیک آموزشگاهم. باید وارد کوچه بشوم.

عطر خوشبوی رمضان را نسیم در کوچه های شهرمان آکنده است.
ماه میهمانی خداست.
خدایا این حقیر را از سفره کرامتت بی نصیب نگردان.

چقدر زیباست وقتی میبینم چهرهای که تا دیروز پشت صورتک های رنگ شده پنهان بودنند تا کسی زیبایی ناپیدایشان را نبیند .امروز زردی چهرشان را در برابر قرص خورشید نور افشانی میکند.

این چه فلسفه ای عجیب ایست که بسیاری در این ماه روسری را جلو میکشند، نگاه به زیر میاندازند.لب های خوشکیده خود را با شبنم بهشت آذین میبنند ،که روزه دار خدای خویش باشند.
و چه زیباست  عشق بازی این فرشتگان زمینی با پروردگار خویش.

خدایا این زیبایی بهشتی را از دختران ما نگیر.


وبلاگ +زمزمه های چادر مشکی

پوشیدن لباس ضخیم بر شما لازم است ، زیرا کسى که لباسش نازک و بدن نما باشد، دینش نیز ضعیف و نازک است . (۱)

و نیز فرمودند: شوهرى که از همسرش اطاعت کند، خداوند او را از جانب صورت به طور واژه گونه وارد دوزخ گرداند.
شخصى پرسید: این اطاعت که موجب چنین مجازاتى است کدام اطاعت است ؟
حضرت فرمودند: زن از او مى خواهد که با لباس نازک (به مراکز پر جمعیت مانند) حمّام ها و عروسی ها و مجالس ترحیم برود، و شوهرش ، به او اجازه دهد و از سخن او اطاعت کند. (۲)

(۱)  بحارالانوار: ۸۳/۱۸۳

 (۲) ثواب الاعمال : ۲۰۱ / بحارالانوار: /۱۰۳/۲۴۳

برای  موج وبلاگی صبر ریحانه ها


وبلاگ +رندانه

به قلم موج: این نوشته بعد از اولین موج وبلاگی صبر ریحانه ها به دست ما رسید و خودش آنقدر غنای مطلب داشت که زمینه یک موضوع جدید را برای موج به وجود آورد.


تابستان امسال به بهانه‌ی موج وبلاگی «صبر ریحانه‌ها» این نوشته را روی کاغذ نوشتم و مدت‌ها طول کشید تا پاکنویس شد.
آن موج وبلاگی آمد و رفت و تمام شد و من وقت نکردم این مطلب مفصل را برایشان ارسال کنم.
البته حالا هم خیلی دیر نشده. در ابتدای زمستان به استقبال تابستان آینده می‌رویم. هر چند که این موضوع در چهار فصل سال تازه است و مهم.
اگر حوصله‌ی خواندن یک نوشته‌ی طولانی و عجیب را دارید بسم‌الله:


***
هر چند که من را بیش تر از گرما، سرما اذیت می کند و به قول عزیز «سرمایی» هستم، اما حسِ زیرِ مقنعه و چادر بودن، همین‌جا که روی صندلی و زیرِ بادِ کولر نشسته‌ام، عرقم را در می‌آورد. اما همسر من وظیفه دارد و باید در حضور نامحرم حتی داخل خانه محجبه باشد و سر و بدن خود را با پارچه‌هایی بپوشاند که اولین نتیجه‌ی آن احساس گرمای شدید و بعد کلافگی و خستگی و … خواهد بود. در این‌جا نمی‌خواهم از این حرف بزنم که نیت او از چادری بودن چیست و آیا حق دارد شکایتی بکند یا باید رضایت داشته باشد یا … . این‌ها به نفس او و رابطه‌اش با خدای خودش مربوط است. او انتخابی کرده که من نه می‌توانم و نه مایلم در آن دخالتی بکنم. آن‌چه به من مربوط می‌شود مدیریت امور خانه و خانواده دونفره‌مان است به نحوی که هر دو طرف با کمترین مشقت، بیش‌ترین سعادت را کسب کنیم. لذا این‌ها که می‌گویم برخلاف بقیه‌ی نوشته‌هایی از این دست،‌ مستقیماً به مرد خانواده مربوط می‌شود، نه زن.
*
تعریف من از حجابِ بانو، نه فقط پوشیده‌بودن سر و بدن او مطابق موازین فقهی، بلکه محفوظ بودنِ جان او از اختلاط با بیگانه است. حذف هرگونه ارتباطِ حضوری یا کلامی غیرضروری با نامحرم، حدِ عالیِ حجابِ بانوی مسلمان است که از گذشته‌ای نه‌چندان دور به «حبس زنان در خانه» و «حذف زن از عرصه‌های اجتماعی» ترجمه شده است؛ بی‌آن‌که مترجمانِ مقلّدِ غرب لحظه‌ای بیاندیشند که آیا می‌توان بدرفتاری عده‌ای از مسلمانان را نشانه‌ی ضدانسانی بودن تعالیم اسلام دانست یا نه؟
البته اگر مرد خانواده باید غیرت داشته باشد، درایت نیز لازمه‌ی آن است و اگر اندکی در احوال گذشتگانِ خود در این سرزمین تدبّر کنیم، رگه‌هایی از این درایت مبتنی بر غیرت را در روش زندگی اجتماعی و سبک زندگی خانوادگی آن‌ها شاهدیم.
*
مواردی که در ادامه ذکر می‌کنم حقیقی‌ست و ما در زندگی خانوادگی به آن‌ها عمل کرده‌ایم و عمل می‌کنیم. این‌ها ریزه‌کاری‌هایی است که در رفتار دونفره‌مان وجود دارد و از ابتدای ازدواج تا امروز کم‌کم بهینه شده و ارتقا پیدا کرده. من هدف اصلی این بهینه‌سازی را آسودگی بانو در حفظ حجاب (با تعریف بالا) قرار داده‌ام.
برای برادران جوان‌تر خودم تعریف می‌کنم که بدانند این‌گونه هم می‌شود.

همینکه توی خیابان یک ظهر تابستان, وقتی به ضعف افتادیُ نمی‌توانی دستِ پسرانت را نگه داری, پرِ چادرت را نگه می‌دارند, می‌ارزد!

 

 


وبلاگ +یخ نه

یادم نیست چند ساله بودم که چادری شدم! فقط با اطمینان می گویم که هنوز مدرسه نمی رفتم.هیچ اجباری هم برای چادری شدنم نبود ولی من عاشقش بودم.شاید چون خانم های بزرگ و عزیزی که دور و برم بودند همگی چادری بودند . شاید چون زمان جنگ بود و من برای دیدن اعزام رزمنده ها دوست داشتم با حجاب باشم! شاید ِ بزرگتر این است که از تشویق ها خوشم می آمد.هر کسی مرا می دید با لبخند خشک و خالی اش هم کلی حال مرا خوب می کرد و انرژی و انگیزه ی بیشتر می داد تا جایی که چادر شد جزء جدا نشدنی از من...شد همراه همیشگی و هویت پرافتخارم.

از تعریف های فروشنده های مغازه های محل ، تا مکانیک ماشین بابا ، تا آن رزمنده ای که وقتی داروهای اهدایی مامان را برایش بردم و نفس نفس زنان رسیدم به وانت شان و با دست دیگرم سفت چادرم را گرفته بودم تا عقب نرود ، با دیدن من کلی خندید و تشویقم کرد و هزار بارک الله نصیبم کرد _که لذتش تا همین حالا هم هست _، همه شان در چادری ماندن من نقش داشتند.نه اجبار مدرسه  و نه تهدید خانواده کسی را چادری نمی کند . باید از چادر داشتن خوش حال بود ، لذت برد ، احساس عزت کرد ، باید سختی هایش را فهمید و با جان و دل قبول کرد. 

این روزها اما برای بچه هایی به سن آن روزهای من ، چادر بیشتر شبیه یک تابو ست تا افتخار ، شبیه یک نشان عقب ماندگی ! فرهنگ ِ بی فرهنگی به جان ما افتاده که دخترها تا می توانند فرار می کنند.تا جایی که جا داشته باشد حتی در بعض خانواده های مذهبی ، چادری شدن را به تاخیر می اندازند.شاید طفلی هاحق دارند.هی توی گوششان می خوانند که چادر دست و پا گیر است و چادر زیبایی ندارد و چادر محدود کننده است.

بآور ڪُن ؛

به هیـچ وجـه، کآرِ من ُتو نیسـت ،

روزه گـرفتـن در این روزهـآی ِ بُلـند ُ گــرمـ ُ طآقـت فرســآ،

کآرِ من ُتو نیسـت که

عشق بـآزی کنیــمـ بــآ سیاهی چــآدرمـان

زیر ِ حرآرت نفس بـُـرِ خــورشیـد

{ آن همـ بـآ زبـآنِ روزه و تشنـه} ؛

کارِ من ُتو نیسـت این همـه صبــوری و دمـ از عشق زدن......

اوست که می خــوآهـدمــآن

و می کَشـدمــآن بـه آغـوشش..

یَهـدی مَـن یَشـاء وَ یُضِـلُّ مـَن یَشـاء

هـر کس رآ که بخـواهـد راه نشـان می دهـد و هرکس رآ کس بخـواهد گُمـراه می کُنـد.


وبلاگ +حریم مشکی من