بالاخره پروژهی این درس هم تمام شد. با اینکه یک هفته روی برنامه اش کار کرده بودم و در روز آخر جواب داده بود, باز هم نگران بودم که خوب از آب درآمده باشد. تمام طول مسیر با خودم غر می زدم که در این هوای گرم و با زبان روزه، آخر پروژه برداشتنت چه بود؟ چند ساعتی معطلی برای استاد خوش قول گذشت. پروژه این درس هم به خوبی و سلامتی طی شد و دو نمره ی شیرین به نمرهی درسم اضافه شد. خسته و تشنه و از همان مسیر همیشگی در راه برگشت به منزل بودم. با خودم فکر می کردم که آیا این چند نمره ی اضافه مرا از خطر مشروطی نجات خواهد داد یا نه که جلویم دیواری از چند دختر و پسر دیدم. حتما از دانشجویان دانشگاه خودمان بودند ولی تا به حال آنها را ندیده بودم و رفتار غیرمتعارفشان برایم عجیب آمد. معمولا دانشجویان دانشگاه را با چنین لباسها و سر و وضعی ندیده بودم. چون سرم به زیر بود متوجهشان نشدم ولی اگر از دور می دیدمشان حتما آن طرف سبزه ها را برای عبورم انتخاب می کردم. حوصله ی قدم برداشتن لاک پشتی پشت سرشان را نداشتم.
هوا خیلی گرم بود و من خیس عرق شده بودم. در دلم خدا خدا می کردم که کمی سریعتر راه بروند و از آن رفتارهای عشوه گرانهشان کم کنند. اما انگار باید طول خیابان را در جوارشان قدم می زدم. راه عبور را بسته بودند و من باید پشت سرشان راه میرفتم.
در همین افکار بودم که یکی از پسرها برگشت و چیزی به دختر کنار دستیاش گفت. از برگشتن سریع دخترک و نگاه چپ چپی که به من انداخت گمان کردم مرا با گشت ارشاد اشتباهی گرفته است. انگار می خواست با نگاهش قورتم دهد. احساس کردم چیزی به ایشان بدهکارم یا اینکه قبلا کاری کرده ام و ضرری بهشان رساندهام که خودم خبر ندارم. چندین بار اتفاق افتاده بود که به خاطر چادرم متلک بارم کنند اما این یکی طور دیگری به نظر میآمد. یک لحظه نگران شدم که اگر خواستند از سر شوخی مثلا چادرم را بکشند یا رفتارهایی از این دست انجام دهند عکس العمل من چه باشد. تمام این مرور خاطرات و افکار به چند لحظه ی آینده فقط چند ثانیه طول کشید. خودم را جمع و جور کردم و چادرم را محکمتر کردم.
در دلم خدا خدا می کردم راه را باز کنند تا من بتوانم عبور کنم. بالاخره دختر خانوم و دوستانش نتوانستند فقط به نگاه کفایت کنند و چند جمله نثار جان من و چادرم کردند. مثل این جملات: «نمردیم و چادری هم دیدیم!» یا «مگه این جماعت هنوز هم هستند؟!» یا «کی ما از دست این چادری ها راحت میشیم؟» . جملات تحقیرآمیز دخترک و نگاههای نفرت انگیز دوستانش بعلاوهی خندهی تمسخرآمیزشان و البته گرمی هوا نتوانست حال خوش مرا بهم بزند. کمی راه را باز کردند و من در حالیکه چادرم را محکمتر از قبل گرفته بودم و به مهربانی آن را نوازش میکردم و از اینکه به خاطر داشتنش، صبر را هم تمرین میکردم، از کنارشان عبور کردم. شاید پروژهی به چادر افتخار کردن و آن را حفظ کردن سختتر از پروژهای بود که به استاد ارائه داده بودم.
تقدیم به موج وبلاگی صبر ریحانه ها
وبلاگ +شاید همه چیز