صبر ریحانه ها

صبر ریحانه ها
آخرین نظرات

۳ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

هیچ وقت به زیارت رفتن اعتقاد نداشتم اینکه پولت را بدهی بروی جایی که گریه کنی! به دیگران هم همین را میگفتم که بجای این کارها بروند شهری تفریحی خوش بگذرانند.

تا وقتی که خوابی تمام دلم را زیر و رو کرد...

شبی از شب های تابستان در خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گنبد مقابلم رخ نمایان کرده، هرچه به سمتش میرفتم نمیرسیدم... این خواب همدم هر شب من شده بود تا اینکه شبی در همان بیابان نشستم به گریه، دو نفر دستانم را گرفتند و بردند. گفتم: کجا میبریدم؟!

گفتند: مقصدمان حرم شاه خراسان است و تو باید با ما بیایی... مقابل ضریح مرا نشاندند و رفتند...

از خواب بیدار شدم به پهنای صورت اشک میریختم، گریه امانم را بریده بود...

سپیده که زد تاکسی گرفتم به سمت ترمینال، بلیط سفری یک روزه ی با اولین قطاری را که به مقصد مشهد میرفت را گرفتم.

قطار بی وقفه در دل شب حرکت میکرد، گنبد را در قاب چشمانم تصور میکنم. آب کویر را برمیدارد...

ماشین میچرخد به خیابان هتل که منتهی به حَرَمت میشود. گنبد جلوی چشمانم روشن میشود، قلبم ... نزدیک تر میشود ... نمیدانم گنبد است که به من سلام می دهد یا...

پیاده میشوم .... می دوم و پرواز می کنم؛ نزدیک باب الجواد حس می کنم به پا هایم وزنه ی سُربی وصل کردند، پا هایَم  به زمین کشیده میشوند انگار

باران هنگامه میگیرد...

تمام قامتم خیس شده اما من هنوز آتشم!

کی فکرش رو می کرد خواب دختر رسول خدا اینطور منو از این رو به این رو کنه؟ که یک روز صبح دلم بدجور هوای سید الکریم رو بکنه، رفتم توی چشمای بهت زده امیر نگاه کردم و گفتم : چقدر دلم واسه چادر بچگی هام تنگ شده ...بریم زیارت؟ امیر لبخند ‌زد، توی چشمم نگاه ‌کرد و گفت: من از خدامه تو دوباره چادر سرت کنی، اصلا خودم برات چادر میخرم.

نشسته ام میان صحن حرم سید الکریم، امیر با ذوقی که میان چشمانش دویده نظر مادر سادات شیرینی پخش میکند...

نمیتوانم وصفش کنم فقط با این چارقد حس خوبی دارم

نمی دانم گوشی ام را کجا گذاشته ام ! با تلفن امیر شماره ام را می گیرم .

آن طرف خط، صدای محمود کریمی بدجوری دلتنگم می کند...

ببار ای بارون ببار...

خوب خوبم اما هوای دلم عجیب بارانی است...

***

کنار تمام دخترانگی هایم، من با تو قد کشیدم

با یادگارِ مادرم زهرا

همان چادرِ خاکیِ کوچه هایِ مدینه...


از بهشت ناظمی

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

سلام

اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم

صدایش مثل ناقوس کلیسای وست مینیستر پیچید توی گوشم : «حاج خانم! زمستون که هیچ تابستون هم داره  میره رو سیاهی هنوز که به ذغاله.»همینطوری پورخند میزنم برای خودم.چون اگر به او پوزخند بزنم طبق قانون فلانم نیوتن  که هر عملی را عکس العملی است می افتیم توی دور و تسلسل که توی این گرما من یکی اصلاً حوصله اش را ندارم.راستش خیلی هم حرفش زننده نیست ، این زنگ صدایش است که آزار دهنده است. ح حاج خانم را چنان از ته حلق می گوید که ننه معصومه هم با آن همه وسواس در قرائت نتواند ایراد بگیرد.حالا ما شاه عبدالعظیم را هم با هزار خواهش و تمنا رفته ایم ، حج که سر جای خود . کلیسای وست مینیستر هم هکذا .

به تجربه فهمیده ام که کار فرهنگی برای این طور آدم ها بیشتر از عاطفه و احساس ، استدلال می خواهد . چون فعلاً بار اولی (آن هم بار منفی) بر سنگینی دومی می چربد ترجیح می دهم ساکت باشم .قبلاً چوب این کارهای فرهنگی را زیاد خورده ام.حرف زدن را بلد نیستم ، حرف نزدن را که بلدم !.

دوباره می گذرد و همانطور که خش خش با  مدادش روی تخته شاسی طرح می زند ، ضربه دوم را وارد می کند : « حاج خانم ! شما خیلی آدم پخته ای هستیا ، توی همین چند دقیقه ای که محشور بوده ایم فهمیدم ، غلو نمی کنم .رفتار ، حرکات ، سکنات ، وجنات همه نشون میده که پخته هستی .زیر این آفتاب حسابی مخ آدم پخته میشه . زیر این چادر چاقچور که دیگه کوآلیتی ش تضمینیه.»

نمره زبانش بیست می شود ، نمره زخم زبانش صد و بیست . دارم آستانه ی تحملم را چک می کنم که چه زمانی به مرز هشدار می رسد . زیر چشمی می پایمش ، حتماً او هم همین کار را می کند . نشان به آن نشان که تا می آیم حواسم را پرت کنم ، حرفش را پرت می کند به سمتم: «شما به ما می گید ضد انقلاب ؟ باشه بگید . ولی هم تیپ های من میگن همه باید آزاد باشن .حتی شماها. فکر می کنی چرا؟ تا جامعه بتونه پاد زهر امثال شما رو ( با هر دو دست اشاره می کند به من ) سر فرصت پیدا کنه . ولی شما چی ؟ معتقد به کار اتوبوسی هستید .یه اتوبوس بیارید ما رو بریزید توش و خداحافظ تا برنامه ی بعد .»