هیچ وقت به زیارت رفتن اعتقاد نداشتم اینکه پولت را بدهی بروی جایی که گریه کنی! به دیگران هم همین را میگفتم که بجای این کارها بروند شهری تفریحی خوش بگذرانند.
تا وقتی که خوابی تمام دلم را زیر و رو کرد...
شبی از شب های تابستان در خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گنبد مقابلم رخ نمایان کرده، هرچه به سمتش میرفتم نمیرسیدم... این خواب همدم هر شب من شده بود تا اینکه شبی در همان بیابان نشستم به گریه، دو نفر دستانم را گرفتند و بردند. گفتم: کجا میبریدم؟!
گفتند: مقصدمان حرم شاه خراسان است و تو باید با ما بیایی... مقابل ضریح مرا نشاندند و رفتند...
از خواب بیدار شدم به پهنای صورت اشک میریختم، گریه امانم را بریده بود...
سپیده که زد تاکسی گرفتم به سمت ترمینال، بلیط سفری یک روزه ی با اولین قطاری را که به مقصد مشهد میرفت را گرفتم.
قطار بی وقفه در دل شب حرکت میکرد، گنبد را در قاب چشمانم تصور میکنم. آب کویر را برمیدارد...
ماشین میچرخد به خیابان هتل که منتهی به حَرَمت میشود. گنبد جلوی چشمانم روشن میشود، قلبم ... نزدیک تر میشود ... نمیدانم گنبد است که به من سلام می دهد یا...
پیاده میشوم .... می دوم و پرواز می کنم؛ نزدیک باب الجواد حس می کنم به پا هایم وزنه ی سُربی وصل کردند، پا هایَم به زمین کشیده میشوند انگار…
باران هنگامه میگیرد...
تمام قامتم خیس شده اما من هنوز آتشم!