صبر ریحانه ها

صبر ریحانه ها
آخرین نظرات
بسم رب الشهدا
نشسته ام روی صندلی ایستگاه اتوبوس. صندلی های فلزی آنقدر داغند که حس می کنم به محض بلند شدن یک تکه از چادرم به صندلی می چسبد. درست مثل وقتی که اتو لباسی را می سوزاند. آفتاب داغی درست روی صورت من تنظیم شده است. سیاهی چادرم که صورتم را قاب کرده داغی آفتاب را چند برابر می کند. خبری هم از اتوبوس نیست. سرم پایین است و غرق در فکرم که نگاه سنگینی را بر خود حس می کنم. اتفاق معمولی نیست چون همیشه خداوند به لطف حجابم مرا از شر نگاه ها محفوظ داشته. با این حال سرگاه چادرم را جلوتر می کشم و محکم رو می گیرم. اما همچنان این حس تحت نظر بودن آزارم میدهد. توی شیشه های کناری ایستگاه اطرافم را می پایم و متوجه می شوم که این چشم هایی که به من دوخته شده چشم های یک دختر جوان است. دختر جوانی با یک شال باریک آبی بر سر و یک عالمه رنگ و لعاب و فریب بر صورت. در نظر اول به نظرم آشنا می آید اما هر چه فکر می کنم نمی فهمم کیست. یک بار دیگر از شیشه ها نگاهش می کنم و مثل صاعقه زده ها خشکم می زند. ساجده است. ساجده دوست داشتنی قدیمی که حالا این طور بی هویت کنار من ایستاده است.
ساجده چند سالی از من کوچکتر است. من ورودی 81 بودم و او 84. بعد از صحبتی که موقع انتخاب واحد راجع به یکی از اساتید  کردیم حسابی با هم رفیق شدیم. همیشه چادر سر کردنش را دوست داشتم. صورت گرد بامزه اش در قاب چادر مرا به یاد نقاشی های فانتزی ای می انداخت که از فرشته ها می کشند. همیشه چاشنی چهره اش لبخندی بود که حجب و حیایش را دلنشین تر می کرد. اما حالا در این هیبت جدید برایم ناشناخته بود
انگار فهمیده که شناخته امش. به سویم می آید و سلامی می کند. من هم با شوق جوابش را می دهم. ساجده مثل دختربچه های شیطان محکم در آغوشم می گیرد و می بوسدم. باز هم یک سلام کشدار دیگر و بوسه ای که حواله گونه ام می کند. در این مدت خودم را جمع و جور می کنم 
کنار هم روی صندلی نشستیم. لب های خشکش داد می زد که روزه است. بدن من هم حالا داشت ضعف روزه را با قدرت تمام به من تحمیل می کرد. تمام بدنم از غصه ساجده می لرزید. نگاهش کردم سرش پایین بود و آرام گریه می کرد. دستش را گرفتم و مثل همیشه که برای حل مشکلات درسی اش به سراغم می آمد با لحن بزرگترانه ای گفتم: چی شده شاگرد تنبل؟ بازم بلد نیستی مسئله تو حل کنی؟ چرا آخه اینجوری؟
کمی صبر کرد تا آرام گیرد و بعد با لحنی که ترس آور بود ساده ترین جواب ممکن را داد. گفت: یک لحظه غفلت کردم. یک لحظه نگاه دیگری را بر خواست " او" ترجیح دادم. اول چادمر بود که رفت و بعد کم کم جلو رفتم و این شدم که می بینی
چقدر دلم میخواست که ما الان شخصیت های یک فیلم داستانی تلویزیونی بودیم. چقدر دلم میخواست به عنوان مثال شالی را که تصادفا همان روز سرِ راه خریده بودم از کیفم در می آ وردم و به ساجده می دادم. چقدر دلم میخواست اصلا ندیده بودمش تا این چنین خجالت زده نمی شد. 
اما هیچ کدام از این ها نبود. ما در یک ایستگاه اتوبوس نشسته بودیم و خاطرات قدیمی را مرو می کردیم. تنها کاری که از دستم بر می آمد همین بود :دستش را گرفتم و گفتم
من ساجده قدیمی را خیلی خیلی بیشتر دوست داشتم. اما هر چه باشی خاطرت برایم عزیز است. خندید دستم را رها کرد و دوید به طرف اتوبوسی که به ایستگاه نزدیک می شد و رفت. دیدمش که بعد از نشستن روی صندلی تای وسط شالش را باز کرد تا کمی پهن ترش کند. از دور برای هم دست تکان دادیم و ...
از آن روز تصویر ساجده از جلوی چشمانم دور نمی شود و شاید به برکت این ماه عزیز خداست که به جای اینکه سرزنشش کنم به خودم نهیب می زنم که به جای غرور و مانند آن تنها شکر کن. شکر کن که هستی و فرصت داری مطابق میل محبوبت زندگی کنی. شکر کن که خدا نعمتش را با چادر بر تو تمام کرده. این فکر ها که به ذهنم می آید یاد لوگوی " صبر ریحانه ها" می افتم و با خودم می گویم:
خدایا من ریحانه بودن را دوست دارم. این نعمت را از من نگیر
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ فرص الخیر

زبانم از شدت خشکی مثل چوب شده بود. به طرف آب خوری رفتم. می خواستم آبی به دست و رویم بزنم تا شاید کمی از تشنگی ام کم کند. گرمای هوا بد جوری نفسم را گرفته بود.
کنار آب خوری ایستاده بودند. به نوبت آب می خوردند و می خندیدند. یکی شان گفت: «بچه ها من یادم نبود روزه ام، آآآآآخ! حالا چیکار کنم؟!»
آن یکی گفت: «باید شصت تا روزه بگیری، وگرنه خدا سنگت می کنه! حالا ببین کی بهت گفتم!» صدایشان در میان قهقهه ها گم می شد.
عرق صورتم را با پشت دست پاک کردم. چادرم را جلوتر کشیدم و از کنارشان رد شدم.

***
برای موج وبلاگی 
صبر ریحانه ها؛ با افتخار.
————————-----------------—————————————————————————————————————————————————————————————
از وبلاگ
از جنس خدا

دختری ۲۵ ساله است و کارهای پذیرش بر عهده اوست…، با ظاهری امروزی، صورتش را سیاه یا به قول خودش برنزه کرده.سیاه است دیگر…تقریبا شبیه سیاه پوستان سومالی…البته با موهای طلایی اش نیمی از سیاهی صورت را پوشانده. روی صندلی او مینشینم و مشغول پرونده بیماران میشوم..مقابل من روی میز مینشیند. سنگینی نگاهش را حس  میکننم حتی وقتی سرم پایین است و مثلا مشغول کار خودم هستم… و حتی انتظار سوالی که پشت لبانش گیر کرده است.

- خانم دکتر! شما همه روزه هایت را گرفتی؟
سرم را بالا میگیرم و نگاهش میکنم، با لبخند همیشگی ام میگویم:
- بله.. اگر خدا قبول کرده باشه …
و باز مشغول کار خود میشوم
- یعنی واقعا همه ی روزه هاتو گرفتی؟ از بچگی تا حالا؟
دوباره سرم را بالا میگیرم، نگاهش میکنم و میگویم
- بله خب…البته باز هم اگه خداقبول کرده باشه…
- شما چطور؟ امسال روزه گرفتی؟ (یکی درونم میگوید: آخه به تو چه؟ چکار به روزه بچه مردم داری؟)
- نه…نگرفتم
- چرا؟
- نمیتونم ، آخه من گشنه ام میشه!!!

رویم را از او برمیگردانم. بلافاصله حرفش را تکمیل میکند:
- از صبح تا غروب هم نه غذا میخورم نه آب اما خب روزه هم نمیگیرم
- چرا؟ تو که گرسنگی وتشنگی را تحمل میکنی..خب حداقل روزه باش
- نه خب! آدم وقتی روزه است یهو گشنه اش میشه…بعد حیفه دیگه تا نصف روز روزه بودم بقیه اش روزه ام رو باز کنم..

همچنان سرم را بالا گرفته ام و در مورد روزه باهم بحث میکنیم…سر و کله مریض بعدی پیدا میشود…راهی اطاقم میشوم…
نزدیک افطار است…آقای بیات صدایم میکند. آقای بیات پیرمرد آبدارچی  ست. پیر و نحیف. راستش هوای من را خیلی دارد…در میزند و میگوید:
- برای افطارت چاییی دم کردم…حتما بخور… من زودتر بخاطر افطار میرم خونه…باز مثل دفعه پیش بدون افطار نری  ها…

سرم را پایین میاندازم و میگویم چشم..از او تشکر میکنم و خجالت میکشم از روی پیرمرد…
پیرمرد نحیف تر و ضعیف تر از من است….بیشتر از من در این گرما کار کرده…حتی دستمزد امروزش هم کمتر از حق الزحمه این ساعت های من است…و بازهنوز مطیع امر پروردگار خود است…
گاهی انسان بر سر دو راهی تکبر و تحقر میماند..خدایا کمکم کن تا خود را از هیچ یک از بندگانت برتر نبینم و تا اخرین لحظات عمر پیرو امر تو باشم که تو به ما نزدیکتر از شیطان به مایی.

—————————————————————————————————————————————————————————————————————-
از وبلاگ گروهی
حنانه

  ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ وتر

صدایِ مادر در میاد که چرا قیچی و تیکه های طلق رو همین طور ولو کردم و رفتم.طبق معمول پشت گوش می ندازم و می گم:باشه،جمشون می کنم.اوایل تابستون قم بودم . مطمئناً اونجا طلق روسری گیر می اومد.همونی که باعث می شه روسری و مقنعه محکم گرد شه و مجبور نباشی دم به دقیقه صاف و صوفش کنی.فراموش کاریم باعث شد حالا که از قم نخریدمش دست به کار شم و خودم درستش کنم.
گرمای این روزها که نیازی نیست  برای درکش جنوب شرق ایران باشی ،بدجوری کلافه کننده شده.هر قدر هم سعی کنی خونه داری رو تمرین کنی و از خونه بیرون نری،باز هم کاری پیش میاد که باید به خاطرش بری بیرون و جهنم وعده داده شده رو تجربه کنی.برای تابستون و آتیشش مانتوی روشنی خریدم. کرم ضدِ آفتاب  هم که از لوازم ضروری این روزهاس،که مارک خوبش  گرما رو بیشتر میکنه .می مونه چادر مشکی که پوشیدنش زمستون و تابستون نداره. خدا اموات عینک آفتابی  رو هم غریق رحمت کنه.حالا این طلق روسری و تکون خوردنش زیر روسری یک جا بند نشدنش موضوع جداگانه ایِ!
به همه ی اینا فکر کردم.به این همه پارچه که دور من ریخته و منُ تا مرز خفه شدن می بره.به گرمای تابستون و روزه داری و این حدیث رو دیدم:

امام صادق علیه السلام فرمود:
هرکس در روز بسیار گرم برای خدا روزه بگیرد و تشنه شود خداوند هزار فرشته را می گمارد تا دست به چهره او بکشند و او را بشارت دهند تا هنگامی که افطار کند.

انگار اصلا حواسم به یکی نبود که همیشه هست و همه چیز رو می بینه.چند بار این حدیث رو خوندم.هربار بیشتر از قبل شاد می شدم.این حدیث و طلق روسری رو به دوستانم هم گفتم.بیشترشون با من موافق بودن که اصلا حواسمون به ریحانگی مون نیست.به این که بهای ریحانگی مون رو داریم می پردازیم و چه قدر ریحانه ها ی صبور  برای خدا عزیزن…(:

برای موج وبلاگی  صبر ریحانه ها

 ——————————---------------——————————————————————————————————————————————————————————
از وبلاگ آنابنا
اصلاً چه معنی داره زن، ظهر تابستون، زبون روزه، بره توی برزن و بازار که حالا بخواد چادر هم سرش کنه؟
(
+)

——————————————————————————————————————————————————————————————————————-
از وبلاگ
صاد
پ.ن:این پست استثناست!این یک سوال است! سوالی که باید در ذهن همه ی ما جواب داشته باشد. پاسخ شما چیست؟
جواب ها رو همین پست قرار خواهد گرفت.

بسم الله الرحمن الرحیم

- تعجب می‌کنم از تو چطور این روزهای بلند تابستان رو روزه می‌گیری؛
- من هم از تو تعجب می‌کنم که چه راحت فرصت تجربه "عطش" رو از خودت می‌گیری؛
- تعجب می‌کنم از تو چطور زیر برق آفتاب با "چهار متر پارچه" روی کله‌ات این ور اون‌ور می‌ری؛ سخت نیست؟
- سخت و آسان، تلخ و شیرین...

...

اون روزها هنوز چادری نشده بودم. هیچ وقت پیش نیامده بود که به خوب و بی‌نقص بودنم شک کنم! اما اتفاقی پیش آمد و کوه پوشالی غرور و تصوری رو که از خودم داشتم در مقابل چشمام ویران کرد.
من فقط می‌خواستم "بهتر" باشم. پس 31 شهریور درست شب قبل از شروع سال تحصیلی جدید و در حالی که فرداش عازم مشهد بودم تا به اولین کلاسهای دانشگاه برسم، عهدنامه‌ای رو با خودم بستم و امضا کردم. دیگه نمی‌خواستم اون آدم باشم. انگار برای خودم تنگ شده بودم؛ اما از کم و کیف این‌که باید چه کار کنم و چی بشم زیاد سر در نمی‌اوردم. اون عهدنامه هم منو متعهد می‌کرد به انجام یا عدم انجام کارهایی که فکر می‌کردم در جهت بهتر شدن باید باشه.
همیشه عادتم بود که قرآن رو باز می‌کردم. فکر می‌کردم در هر حال و موقعیتی که باشم خدا از این طریق با من حرف می‌زنه. حرفی که متناسب با همون روز و همون موقعیت باشه. مدت‌ها بود که وقتی قرآن رو باز می‌کردم آیه‌هایی مشخص و تکراری می‌اومد. آیات مربوط به حجاب!
من به خودم می‌گفتم: «نه! آیات دیگه‌ی این دو صفحه مد نظر هست. من که حجابم بی‌نقصه!»
6 دی همون سال، در حالی که بعد از کلاس جلوی تایپ و تکثیری دانشکده منتظر یکی از بچه‌ها بودم تا با هم بریم خوابگاه، آقایی که بعدها متوجه شدم یکی از پسرهای دانشکده خودمونه، روبروی من ایستاد و سلام کرد و بلافاصله از توی کیفش برگه‌ای رو به دست من داد و گفت: «این آیه در مورد زن‌های پیامبر هست و این آیه در مورد همه زن‌های مومن!» و قبل از این‌که من بخوام سوالی بپرسم یا عکس‌العملی نشون بدم، رفت.
برگه نوشته‌هایی تایپ شده داشت و زیرش با خودکار نوشته شده بود:
«آیات ادامه دارد "ان کنتم مؤمنین"» و بعد یه آدرس ایمیل عجیب.
من توی حیرت بودم. همون آیه‌هایی پیش روی من بود که ماه‌ها وقتی قرآن رو باز می‌کردم برام می‌اومد. اون شب من تا نیمه‌های شب گریه می‌کردم. نمی‌دونستم اتفاقی که باید باهاش مواجه بشم چیه و چقدر بزرگه. از تصور این‌که باید تغییر کنم به خودم می‌لرزیدم. همیشه از ابتدای کودکی نقطه ضعف بزرگ من مقاومت در مقابل تغییر بود.
توی دفتر خاطرات مربوط به اون شب این‌طور نوشتم: «یه نگاه به خودم کردم: مانتو و شلوار مشکی ساده، مقنعه‌ای که تمام موهامو پوشونده،صورت بدون آرایش، یه پالتوی ساده و یه کیف. اون مطمئناً فکر نکرده من حجابم کامل نیست!!»
یک ماه با خودم کلنجار رفتم و به این در و اون در زدم تا خودم رو راضی کردم به آدرسی که زیر اون برگه آچهار نوشته شده بود ایمیل بزنم. قبلش توی دفترم این‌طور نوشته بودم: «دو راه داری: یا خودت رو به کوری بزنی و بگی اتفاق نیفتاده یا به این ایمان بیاری که هر لحظه داره برات معجزه می‌فرسته.» و ایمیل رو فرستادم.
از هویت کسی که این ایمیل رو دریافت می‌کرد مطلع نبودم و نمی‌دونستم وابسته با ارگان و نهادی هست یا نه. نوشتم: «نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم. حالا مدت‌ها از اون روزی که برگه رو دریافت کردم می‌گذره. برگه‌ای که توش سه تا آیه از قرآن بود...» و منتظر جواب نشستم. در حالی که اصلا نمی‌دونستم آیا جوابی دریافت خواهم کرد یا نه. در ادامه نوشته بودم: «نمی‌دونم چی می‌خوام. شاید می‌خوام بیشتر توضیح بدید.» اما در مورد چی باید با من حرف می‌زد و اصلاً کی بود؟
حدود پنج روز بعد جواب ایمیلم رو دریافت کردم:
"جواب سؤالات شما (ابهامات شما) رو با چند آیه می‌دهم. اگر معنا و ارتباط آیات برایتان روشن نیست، فعلاً مهم نیست.

إن الانسان لفی خسر إلا الذین آمنوا و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
الذین یمسکون بالکتاب ... إنا لا نضیع أجر المصلحین
قالوا سمعنا و اطعنا .... الذین یتبعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هداهم الله و اولئک هم المفلحون"

تا مدت‌ها بی‌اختیار "قالوا سمعنا و اطعنا" رو زیر لب زمزمه می‌کردم. نمی‌دونستم که چی شده و چی خواهد شد و آخرش کجاست. در اون لحظه بی‌اندازه هیجان زده بودم و بعد فقط می‌خواستم فکر کنم که آیا جزء "ایمان‌آورندگان" و "صبرکنندگان" هستم یا نه؟ آیا جزء اونهایی هستم که به حق و کتاب حق متوسل می‌شن؟ و جزء اونهایی که می‌گن "شنیدیم و اطاعت کردیم"؟
مدت‌ها من سوالاتم رو از طریق ایمیل می‌پرسیدم و ایشون که سید بزرگواری بودند جواب منو با آیات قرآن و بعضاً جملاتی از نهج‌البلاغه می‌دادند. جواب ترس‌ها، تردید‌ها، توجیه‌ها...
هنوز به قرآن مسلط نبودم و وقتی هر ایمیل برام می‌رسید چند ساعت می‌گذشت تا ترجمه‌اش کنم! باید انتخاب می‌کردم. چاره‌ای نداشتم. این جواب تمام درخواست‌های خود من بود. ناسلامتی توی بغل امام رضا(ع) بودم و او هرگز نمی‌خواست دیگه منو این همه غافل و این همه از خود متشکر و از خود مطمئن و این همه سر به هوا ببینه.
درسته که من توی این مدت جواب سوالاتم رو گرفته بودم و می‌دونستم که چادر:
- باعث بالا رفتن ارزش زن می‌شه؛
- کانون خانواده رو مستحکم‌تر می‌کنه؛
- محیط اجتماع رو از مناسبات جنسی پاک می‌کنه؛
- نگاه‌ها رو به زن از صرف یک عروسک جنسی به توانایی‌ها و استعدادهای انسانی‌اش تغییر می‌ده؛
- و...
اما اون روز صبح که بیدار شدم و اولین فکری که داشتم این بود که چادری بشم به هیچ کدوم از این‌ها فکر نمی‌کردم. من بزرگ شده بودم و لباس دیگه‌ای می‌خواستم. لباسی که هدیه‌ی امام رضا(ع) باشه. می‌خواستم همونی باشم که خدا و امام از من می‌خواد و این نقطه‌ی آغازی بود برای تغییرات بعدی...
پشت کامپیوترم نشستم و تایپ کردم: «سمعنا و اطعنا... چادری شدم

...

می‌گن: "سخته توی گرمای تابستون چادر بپوشی. خفه می‌شی. سخته توی زمستون چادر بپوشی. چطور توی این گل و شل جمعش می‌کنی؟ سخته توی مسافرت چادر بپوشی. پس چطور تفریح می‌کنی؟ سخته توی مهمونی چادر بپوشی؛ دیگران می‌گن امل شدی!"
اما برای من سخته چادر نپوشم؛ وقتی جلوی چشم‌های "عین الله الناظره" هستم و مطمئنم این‌طور بیشتر دوستم داره...
__________________________________________________
پ.ن: به موج وبلاگی
صبر ریحانه ها بپیوندید.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ
بی نشان

 سلام آقای منتقد ، اولین حالتی که برام از دیدن نقدتون پیش اومد شادی بود که این همه وقت گذاشتین برای نقد
و هنوز هم همین است ، مطمئنم هدف شما همان هدف ماست ، لکن کمی بحث،  در رشد هر دو طیف کمک میکنه.
حالا اگه موافقین یکی یکی پاسخ بدم
1. در مورد پاسخ به این که خانوم های ما خودشون رو با زنان بزرگ اسلام مقایسه میکنن، نه ، اصلا اینطور نیست ، چون خانوم های محجبه آرزوی شباهت به زنان آبرومند دین و اعتقاد خودشون رو دارن ، این بیان و نشر و موج یه تشویقه، نه ریا؛
به قول آیت الله بهجت ما ریای خوب هم داریم ، حجاب ریای خوبه.ریایی که سراسر ثوابه
2. در مورد نکته دوم که فرمودین این خانوم ها اکثرا بیرون نمیان، جالب ، مثل اینکه همه رو میشناسین ، زندگیشون رو دیدین ؟ سختی های زندگیشون رو خبر دارین ،؟ نکنه فکر میکنین هر کس تو نت هست هیچ مشکلی نداره و از بی مشکلی تو نت مشغوله ؟
در ثانی تو پاسخ اولم هم گفته شد ، این موج تبلیغیست حتی برای افرادی که اصلا تو نت نمیان، این چه بیانی است که دارین ؟
من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق ، سپاسگذاری از مخلوق شیوه بزرگان است. به شیوه بزرگان و عقلای عالم ایراد گرفتن یعنی رفتن تو جبهه مخالف عقلاست. این طور که شما میگین ، هیچ کس و هیچ ارگانی حق تشویق نداره…
3. در مورد اینکه معذرت خواهی کردین ولی فکر نکردین و  گفتین خانوما ده روز روزه نیستن و …  متاسفم
متاسفم که متوجه نشدین روزه یک مفهومه ، یه جریان هست ، یک حرکت است ، یک مسیر سالک برای رسیدن به مقصود.
حتی یک روز روزه هم جا برای صدها همایش و موج وبلاگی داره ، این طور اگر مقایسه کنی هیچ کس نباید تشویق بشه چون به اندازه انیشتین نمیفهمه ، برادر من ، هر کس وظیفه ای دارد و مهم انجام وظیفه است ، اگر یک روز هم باید بگیرند و میگیرند ، شب و روز کارمان تشویق و تقدیر است ، ….
4. در مورد نکته چهارم که فرمودین کنترل شهوت برای مردان سخت تره و فلان و بهمان
چه ربطی داره برادر من ؟ ما داریم از یه حرکت اسلامی قشر خانوم تشکر میکنیم اون هم جای خودش جای تشویق داره،
چون قراره آقایون تشویق بشن پس خانوم ها نشن ، این تشویق ها نفی کار مردها نیست.
در ضمن مقداری مطالعه کنید تا بفهمید شهوت زن نه برابر شهوت مردان هست تا در این مورد هم به حیا و خودداری زنان پی برده باشی و به خودم میگم، دهنم تو این یه مورد بسته شه ، که صبر خانوم ها در ایمان ده برابر ماست.
متاسفم که ما مردها خیلی هامون این طور فکر میکنیم ، فکر میکنیم دین برای ما آقایون هست ، تفکر برده داری زن ، تفکر غربی ، چه فرقی داره با تفکرات عجیب شما!
5. شما نگران اجر کسی که تشویق میشه نباش ، تشکر شیوه بزرگان دین ماست
برین روایات مربوط به تشویق اهل بیت رو بخونین ، سر اصحاب رو به دامن میگرفتن و تو تشویق عشقبازی ها میکردن ، به سلمان گویند سلمان منی ، تو کربلا اون صحنه های سپاس معصوم از غیر معصوم.
وقتی معصوم این همه تشویق میکنه ، ما که باید شب و روز فریاد بزنیم و تشکر کنیم …

نکته آخر :
حرف دلم به همه کسایی که ممکنه بخونن این مطلب رو
کاش آنقدر که به فکر تخریب دیگران بودیم به فکر رشد خود بودیم
من باز هم صمیمانه تشکر میکنم از موج وبلاگی ریحانه ها ، و همه افرادی که مطلب زدن
من منتظر مطلب زدن این منتقد نیز در مورد این موج و پیوستن به این موج هستم …
چادر  نماد معصومیتیست که در هیبت مادر همه شیعیان بود ، خوشا به حال خانوم ها که این میراث رو دارن ،
این الفاطمیون …
پی نوشت ۱ : انتقاد این منتقد گرامی تو ادامه مطلب اومده ، متشکرم
پی نوشت ۲ : این که پاسخ دادم دلیل بر این نیست که منتقد رو دوس ندارم ، نه دستش رو میبوسم که باعث شد موج یه کم فعال تر کار کنه
پی نوشت ۳ : بر روی منتقد اول پست کلیک کنید تا بدونین کجا انتقاد کرده، در پاسخ به
چادرم روزه دارد بوده

——————————————————————————————————————————————-
از وبلاگ
طلبه

پ.ن: احتمالا کامنتی با عنوان نقد موج وبلاگی صبر ریحانه ها به دست اکثر دوستانی که برای موج قلم زدند رسیده باشه. این پست هم جوابی بود که یکی از دوستان نوشتن. 

به خودش می بالید وقتی چادرش روی زمین کشیده می شد!
به خاکهایی که هنگام راه رفتن پایین چادرش را خاکی کرده بود اهمیتی نمی داد ! زمین باید چادرش را بوسه زند!
در این روزگار وانفسا ، زمین بوسه می زند بر چادرش وقتی تار و پود چادرش را چفیه ی جنگ می داند و دفاع مقدس را همین جا در خیابانها لمس می کند ، وقتی سیاهی چادرش را با سرخی خون برادران شهیدش همسنگ می داند ، وقتی خود را در صف اول جنگاوران دفاع مقدس در برابر جنگ نرم می داند ! اینجا در همین خیابانهای شهر گام به گام بر زمین مباهات می کند!
تا آنجا که برادر جانبازش زمزمه کرد  :

آرامشی که من با عطر چادر تو می گیرم را حتی خود تو نمی گیری!

 --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ تسبیح

میدانی خدایا
هر چه فکر میکنم
هیچ حرفی نمیماند
جز نگاه "تو".
وقتی بخواهیاین آیه را
به شوق نگاه "تو"
بخوانی
خیلی چیزها فرق میکند
که آنوقت خدایا
ریحانه بودنمان
چه قابل نگاه "تو" را دارد
حتی وقتی جمع میشود با گرمای هوا و تشنگی به وقت روزه بودنها
آنگاه که فرمودی
"(ای پیامبر به همسران و دختران و زنان مومنان بگو: جلبابهای خود را بر خویش فرو افکنند
این کار برای اینکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است
( و اگر تا کنون خطا و کوتاهی از آنها سر زده توبه کنند )
خداوند همواره آمرزنده و مهربان است )"
سوره مبارکه ی احزاب آیه ی59
بی هیچ نقطه نوشت
ما را نگاه "تو" کافیست
برای عاشقی
تنها
"تو"
بمان

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ
رایحه ی بهشت

لازم نیست کسی فیلسوف باشد تا از چیستی ها و چگونگی ها پرسش کند. زیرا اصولا فلسفه متاخر از پرسشگری بشر ایجاد شده است. اما این پرسش گری و تفلسف و تفکر است که زندگی را معنا میبخشد و بودن ما را از حیوانات فاصله میدهد؛ چرا که انسان، حیوانی است ناطق! و نطق از تفکر و تعقل جاری میشود. پس صرف به کار گیری عقل و فکر شرافتی است که از دست دادنش زیان بار است.
شکستن اشل های پذیرفته شده جامعه، بعضا مساوی شکستن تابوهایی هستند که از اصالت دور مانده اند. لازم است شکسته شوند؛ ولی صدای حاصل از این شکست آزار دهنده است. پس ایثار و جهاد پیش نیاز اقدام به چنین تلاشی است و البته اجر و اثر آن نیز بسیار بالاست.
زن بودن دشوار ترین کار در این روزهاست.یا باید همانند الگو های موروثوی و قدیمی بود که قاعدتا امکان پذیر نیست و چنین بودنی مساوی له شدن زیر چرخ های روزگار جدید است. یا باید به اجبار در قالب های وارداتی جا گرفت که این هم مساوی از بین رفتن است.
لازم نیست فیلسوف بود تا به دنبال تعریفی جدید و اصیل از زن باشیم. برای این کار کافی است اشل های "سنتی" و "وارداتی" را بشکنیم و فارغ از تفکرات تحمیلی، داشته ها و باورهایمان را بازنگری کنیم.

چگونه بودن
تنها در این صورت است که روشنی قدر فاطمه سلام الله علیها شب تاریک جهل ما را روشن میکند و پاسخی واقعی و اصیل به چگونه بودن ما میدهد. کاش فاطمه سلام الله علیها را فراتر از ایام فاطمیه و عزاداری ها جستجو کنیم. کاش به جای قسم دادن پهلوی شکسته اش،* عمق فکر و ایمانش را قسم دهیم؛ چگونه بودنش را تفکر کنیم و بفهمیم که اسوه بودن او، مفهومی شعاری و نمادین نیست. یک حقیقت متجلی است.

-------
*افرادی رو دیدم که شدیدا به این قسم اصرار دارن!
میلاد کریم آل عبا، امام حسن(ع)، مبارک باشه،از سفره کرامتشون فهم و عقل نصیبتون.

-------
تصادفا در جریان این موج وبلاگی قرار گرفتم/ لطفا حمایت کنید.
http://reyhaaneha.ir

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ
بی کرانه
چادرم
شبها که سایه ات را روی سرم می گسترانی
توی همین خیابانهای شلوغ روزمرگی
آن قدر که سیاهی
دیده نمیشوم
و روزها توی این دنیای رنگارنگ
آنقدر که سیاهی
توی ذوق میزنم
رمضان
توی خیابان های بالای شهر
بوی تند آدامس و بستنی دارد
و طعم بوق زدن وسط صدای خواننده ی زن
گاهی هم بوی ناسزا میدهد
با واژه هایی که بیرون می پاشد
از نگاههای تحقیر آمیزشان
می تکانم
خاکستر کنایه ها را از روی چادرم
دستهایم داغ میشود ، گر می گیرد
روزها خورشید، توی صورتم می کوبد
مشت نورش را
شبها کابوس می بینم
می بینم سایه ات را از سرم برداشته ای

گور متحرکی شده ام که هر کس می آید
تیر نگاهی ، سنگی توی گودالم می اندازد و میرود...
زخمی شده ام و بیجان
خدا را شکر کسی گودال را به نظاره ننشسته...
السلام علی مرمّل بالدماء ..
ماه گرم خدا به طعم روسری و چادر داغ!
سایه ات بر سرم مستدام

موج وبلاگی صبر ریحانه
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------   از وبلاگ نجوا به سبک ما

هر آدمی را پرچم‌دار نمی‌کنند.
پرچم را به دست راست‌قامت‌ترین باید داد.
به دست پایدارترین؛
مطمئن‌ترین؛
سالم‌ترین؛
و البته وفادارترین.

سلام بر ریحانه‌ها
که خدا پرچم‌دارشان خواسته.
پرچم‌دار عبودیت؛
پرچم‌دار اسلام.

ریحانه‌ها
آماج حمله‌های شیطانی اگر هستند،
پرچم اسلام را
-حجاب را-
به دوش دارند.

سلام بر ریحانه‌ها
سلام بر پایداری‌شان
سلام بر صبرشان
و سلام بر شکوه ایمان‌شان؛ روزی‌که ایمان‌ها را به سنجه آورند(
+).
:: تقدیم به خواهرانم، مادرم و همسرم که همیشه به ایمان‌شان غبطه خورده‌ام. علی‌الخصوص در این روزهای آتش و در روزهای فتنه‌گون. این کوتاه را به بهانه‌ی دعوت باء نوشتم در تقدیر از صبر ریحانه‌ها. "ذلک و من یعظّم شعائر الله فإنّها من تقوی القلوب"(+).
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ
رستاخیزجان
 
  زن مسلمان با حجاب است و بهترین حجاب برای او چادر است
پوشش زن مسلمان همان جلابیبی است که در قرآن آمده و به تعبیر مفسرین چادر است
زن مسلمان چادر مشکی را به هر رنگ دیگری ترجیح میدهد چراکه مشکی کمتر از هر رنگ دیگری جلب توجه دارد و بخاطر حالت متکبرانه آن که این موضوع در اسلام برای خانم ها در برابر نامحرم تکریم شده است.

حجاب برای او تابستان و زمستان، گرما و سرما نمی شناسد. زن مسلمان در گرمای تابستان و با زبان روزه ، به پوشش خود توجه بیشتری دارد.
او حیا، عفت، نجابت، عصمت و ... خود را رفتارهای ظاهری و باطنی خود که از مهمترین آنان نوع پوشش است جستجو می کند و آن را جزئی از اعتقاد خود می داند. چادر و بالاخص چادر مشکی را برای حفظ شان، حرمت و حریت خود در جامعه انتخاب می کند و نه تنها بر آن صبر می کند بلکه مایه افتخار و مباهات اوست
امام خامنه ای در بیانات در دیدار با اعضاى شوراى فرهنگى، اجتماعى زنان، جمعى از زنان پزشک متخصص، و مسؤولان اولین کنگره‏ى حجاب اسلامى، به مناسبت میلاد حضرت فاطمه‏ى زهرا(س) -  70/10/4  :
(بعضیها از چادر فرار مى‌کنند، به خاطر این‌که هجوم تبلیغاتى غرب دامنگیرشان نشود؛ منتها از چادر که فرار مى‌کنند، به آن حجاب واقعى بدون چادر هم رو نمى‌آورند؛ چون آن را هم غرب مورد تهاجم قرار مى‌دهد!
شما خیال کرده‌اید که اگر ما چادر را کنار گذاشتیم، فرضاً آن مقنعه‌ى کذایى و آن لباسهاى «و لیضربن بخمرهنّ على جیوبهنّ» و همانهایى را که در قرآن هست، درست کردیم، دست از سر ما بر مى‌دارند؟ نه، آنها به این چیزها قانع نیستند؛ آنها مى‌خواهند همان فرهنگ منحوس خودشان عیناً این‌جا عمل بشود؛ مثل زمان شاه که عمل مى‌شد. )
اما یک سوال:
او ( مهدی کلهر در ویژه نامه خاتون )که می گوید؛پیامبر (ص) فرمود رنگ مشکی مکروه است پس نباید از این رنگ در پوشش استفاده نمود، چرا به حرام بودن بی حجابی و بد حجابی اشاره نمی کند؟ چرا در مورد چیزی که حرام بودنش مسلم است حرفی ندارد ولی در مورد مطلبی که به آن علمی ندارد اظهار نظر می کند ( از نظر علما کراهت رنگ مشکی برای لباس است و چادر لباس محسوب نمی گردد). روشن است که بعد از عنوان نمودن مناسب نبودن چادر برای پوشش زنان نوبت به طرح آزادی های دیگری در این خصوص خواهند شد تا پله پله اهداف خود را دنبال کنند.
اینجا اعلام حضور کنید: ( موج وبلاگی صبر ریحانه ها )
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ بالاتر از این 

 

بسم الله.

این روزها خیلی زود می آیند. خیلی زود شب می شود. خیلی زود صدای تکرار ثانیه ها را می شنوم. خودم را بازیچه ی هرچیزی می کنم که ذهنم را از فکر های نا گهانی که هجوم می آورند خلاص کنم.

یک فکری می کنم. یک خبر را از تلویزیون می بینم. یک اتفاق سد روزمرگی ها را می شکند و بعد که از دور نگاه می کنم انگار که همه چیز به هم مربوط اند.

دوست دارم بتوانم راحت از سیاست بنویسم.از مسائل هر روزه ی اجتماع. یا از نُت های کنسرت انسانیت. اما جور نمی شود.

=8سال جنگ + هزارها شهید + چند سال بعد.....و حالا اگر از یک شهید بنویسی انگار یک حرف دِموده و تیره فکرانه زده ای. با زبان بی زبانی متهم می شوی به بی فرهنگی و بی کلاسی. و تــــو چشم می دوزی و می گویی: این خط قرمز من است. اینجا کوتاه نمی آیم. نع...و با نگاهت می خواهی سیلی بزنی به صورت آنهایی که روبه رویت نشسته اند و تا حالا داشتید دوستانه باهم صحبت می کردید. با غرور لبخند می زنی ...و طرف مقابلت به لکنت می افتد. و حرف های زیرلبی را احساس می کنی در میان 2 نفر دیگر مقابلت. و بعد به سقف زل می زنی و می خواهی جلوی خودت را بگیری که شما با چه جراتی می خواستید بروید روی مزار همین آدم هایی بی کلاس گل بگذارید؟ عکس بگیرید و توجه بخرید به خرج خونی که برایش ذره ای ارزش قائل نیستید. خونی که انگار در سال های خشکسالی تنها برای آب یاری باغ های شقایق و لاله استفاده شده اند!!!! و تــــو گفتی نع.... شما با این نیت به هیچ جایی نمی رسید هر وقت واقعا ارزش آن استخوان های زیر خاک را فهمیدید من هم رضایت می دهم که گرمای دستانتان برای فاتحه ای روی سنگ سردش دایره بکشد. و نگذاشتی این قرارداد پیچیده با این بهانه ها عقد بشود، و تـــــو از وقتی این حرف ها را زدی ، این روزها با خنده به تــــو می گویند نیت هم کردیم ولی نشد و تــــو احتمالا این روزها بعد از یکسال بازنشستگی از لقب "فاطی کوماندو" به "خانوم نیت" معروف شده ای.

 در چشمانت زل میزند و از افتخاراتش در بسیج می گوید و بعد با حالتی بین استحضا و ناراحتی از بسیجی تعریف ارائه می دهد؛ و جمع و تفریق می کند، و فرمول را اثبات می کند، و داد می زند آیییی که همه بسیجی ها منفعت طلبند. و تــــو با نرم ترین شیوه ای که بلدی داد می زنی: آییییی اینجا خط قرمز من است......این بار کوتاه نمی آیم... بلــــه خیلـــی ها برای منافع خودخواسته و خدا دانسته ی خودشان، دنبال یک تکه مقوای 10 در 5 سگ دو زده اند. و تــــو می خواهی هرجوری شده بدون دعوا حالی اش کنی که تو هم یکی از آنها...  تو خودت جناب..... خودت می توانی با صدای بلند اقرار کنی تنها به خاطر کلمه ی مقدس بسیج واردش شده ای؟؟؟؟

این روزها درد زیاد است. می آیم در میان همین وبلاگ ها می چرخم و با کلی خوشحالی روحیه می گیرم. و همین باعث می شود که بتوانم با غرور سرم را بالا بگیرم و در دلم به آدم جلوی رویم بگویم: تویی که فکر می کنی با مخالف کردن با ارزش ها برای خودت شخصیت می خری و صاحب نظر می شوی.... تو در ناکجا آباد سیر می کنی. دور باطل می زنی رفیق.

----- > حکایت این روزهای من شده مثل مسابقه ی طناب کشی. جاااان می کَنی برای خودت! که نـــه. برای خودی که معــرّف چادر روی سرت هستی افتخاری بدست بیاوری. سری در سرها پیدا کنی. امتیاز بگیری تا بتوانی بدون دلهره، بدون ذره ای ترس از گذشته ات، از موفقیتت حرف بزنی. حرف هم نزدی با رفتارت. با مهارتت لب های را بدوزی. چشم ها را خیره کنی.  ولـــــــــــــــی یک نفر آن طرف طناب ایستاده هی می کشد. یار می طلبد. و تو از خجالت هوچی گری او می خواهی آب شوی. امروز چادر از سر بر می دارد. فردا  bf پیدا می کند. فردایش با وضع آن چنانی بیرون می رود. و ذره ذره خودش را سخره ی خاص و عام می کند. و خداوندا انگار بدون وجدان درد، توی دوربین می خندد.....ونمی داند همان پسرها پشت سرش گفته اند فلانی حجابش را هم با بینی اش عمل کرده‼‼ تا این اندازه کوچک می شود و انگاری تو کوچک شده ای و هرلحظه می خواهی ذره ذره آب شوی. سر به بیابان بگذاری و توی گوش دنیا داد بزنی به والله این رسم آدمیت نیست. این قراری نبود که یک سمتش را تو امضا کرده بودی یک سمتش را خدا با قلم ابدی اش.

این روزها انگار قرآن دیگری نازل شده. همه صاحب فتوا شده اند. و دین همینطور دارد پیچ می خورد. گره می خورد. و با قیچی فراموشی به عنوان یک تکه ی اضافی از لحظه های نفس کشیدنمان بریده می شود.

ای خدایی که در نفس های من پیدایی..........در این شب هایی که تقدیرم را می نویسی تنها برایم عاقبت بخیری بنویس.....و صبر...و دیگر هیچ.

آهای به آن بالاهای آسمان، شما ای فرشته های قلم به دست خدا : این بار را تقلب بنویسید، ثبت کنید که این فرزند برای خدانمایی نوشته و... تنهـــا خدا 

 قـــرباااااانــت بـشوم. مرا در آغوش می گیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

به دعوت از "هفت قم تا تو " برای حمایت از موج وبلاگی صبر ریحانه ها )

[ این نوشتار آنطور که باید در خور لیاقت این موج نبود. اما خواستم کمی بی ربط ولی دلی باشد تا تماما با ربط ولی تنها از روی رفع تکلیف. ]

همچنین دعوت می شود از:  لحظه های بی تو – دیوونه ی غربتی - دل داده ام به باد – مخ نویسی های یک مخچه پنجره ی من – کوچه ی امید – انا عمار؟! - ببخشید چند لحظهسه نقطه – طواف یار –  راه باز است برخیز و قدم بردار -اگنوستیک - یاس مهربانی
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ مشق روزهای بارانی

بسم الله
ایمان به خدا یا زندگی به سبک شیطان. این انتخابی است که همه م می کنیم و راه سومی وجود ندارد.
ایمان به خدا یعنی زندگی در عالم نور. و زندگی در این عالم قواعدی دارد که اهالی آن، پذیرفته اند؛ با سرخوشی لذت بخشی هم پذیرفته اند.
قاعده دوم این است که هر چه عاشق تر باشی دوست داری در راه اثبات عشقت بیشتر سختی بکشی. دوست داری خودت را برایش لوس کنی و در لحظات سخت در آغوش مناجاتش آرام بگیری. وقتی روزه ای و در میان چادر مشکی گویی خورشید را در آغوش خود حمل می کنی و از تشنگی له له می زنی، فکر می کنی در میان بال فرشتگان قدم برمی داری.
ولی نه! صبر کن...
شاید در این لحظات یاد چیزی بیفتی که دیگر اینها را سختی ندانی یا شاید از اینکه به خودت مباهات کردی خجالت بکشی. مثلا یاد مادران سومالی که حجاب زیبایشان را در تلویزیون دیده ای. تو بعد افطار سیر و سیراب می شوی ولی آنها چه؟ آنها شاید با اشکهایی که برای فرزندان گرسنه شان می ریزند سیراب شوند. راستی، آدم که اشک می ریزد تشنه تر می شود. نه؟ حالا شاید یاد چیز دیگری بیفتی...
یاد زینب کبری و لبان تشنه اش.
او هم تشنه بود. روزه نبود ولی به خاطر خدا تشنه بود. مهم این است که به خاطر خدا باشد. او هم چادر مشکی به سر داشت زیر آفتاب داغ کربلا. ولی چادر مشکی اش سفید شده بود از خاک سرخکربلا.  او تشنه بود ولی زیر آفتاب سوزان با چادرش می دوید. گریه می کرد و گریه کودکان را هم ساکت می کرد. او تشنه بود ولی باید همه تشنگان را تیمار می کرد.
خدایا! یک نفر می تواند چند نفر باشد؟ به جای چند نفر بدود و تیمار کند و تشنه هم باشد؟
خدایا! من دیگر تشنه نیستم. من عاشق زینب توام. زینب علی. محبوب تو.
برای صبر ریحانه ها
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ سنا

 
 
 
 
 
 
 
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
طراح: مرجانه رنجبر؛ مدیر وبلاگ وتر
همیشه چادر به سر میکنی
و در ماه رمضان محکمتر
همیشه باارزشت می کند
و در ماه رمضان باارزشتر
همیشه کمک میکند نوچه ی شیطان نشوی*
و در ماه رمضان بیشتر
همیشه پیش خدا سربلندت می کند
و در تابستان و روزه داشتن سربلندتر
با چادرت در تابستان به ماه مهمانی اش می روی و می گویی
ببین چقدر دوستت دارم
این هم نشانی اش
...

چادرم را دوست دارم
مثل قلم
و مثل هر آن چیز دیگری که در این جهاد
برای تو مجاهدم می کند
...

*دختر باشی
یا پسر
فرقی نمی کند
همیشه می توانی انتخاب کنی
نوچه ی شیطان باشی یا مسجود فرشتگان
فقط شکلش فرق می کند
که چطور خودت را ، خواهران و برادرانت را، به خدا نزدیک کنی یا از خدا دور
انسانی باشی از جنس آدم یا از جنس ...
همه ی مطلب همین است

لینک مرتبط: چی شد چادری شدم؟

در این موج وبلاگی از «بالاتر از این»، «نشست های دوستانه» ،  «اصطلاحات و مقالات سیاسی»، «حلقه معرفت»، «دریای دل»،  «بصیرت و عمار 1388»، «سنگر ایثار»، «امتداد قاصدک» ، «زیباترین شکیب»، «تاریخ از نگاه دیگر»، «بهتره بدونیم» و تمامی وبلاگ نویسان مجاهدی که این مطلب رو می خوانند، دعوت میکنم که به این موج بپیوندند.

اینجا اعلام حضور کنید: ( موج وبلاگی صبر ریحانه ها )

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ بهترین و جالب ترین مطالب

 سلام ریحانه های دوست داشتنی خدا....
هرچندفرصت برای یاس مهربانی کم دارم اما برای  صبر ریحانه ها  مشتاق شدم تا نقدی که پیرامون خاتون نگاشته بودم را در وبلاگم کار کنم! به هر حال این تقدیمی است  به ریحانه هایی که صبرشان الگویی است از زینب فاطمه و علی !
خاتون را خواندم!((خاتونی)) که گفتند ((روایتی است از هفت هزار سال شیدایی!))
خاتون جان! بی رودربایستی دلم را بدجور شکستی! من زن محجبه مسلمان ایرانی چادر بر سر را تو....تو چادر را بد وصف کردی!
خاتون من! چرا چادر زیبای من، حجاب کامل من را منتسب کردی به ساه پوشان عیاش مجالس اروپایی!؟ بی خیال تاریخ، بی خیال خوش خدمتی ناصرالدین شاه!تو چرا چادرم را بی آبرو کردی؟تو چرا چادر دوست داشتنی مرا بدترین پوشش خواندی؟ به کدام حق و به کدام علت؟
علتش را نقاب شدن چهره زن خوانده ای؟ خاتون جان ! صادقانه بگو: چهره بانوی چادر برسر که تو چهره نقاب شده اش خوانده ای، مردان را منحرف میکند یا آن بانوی بزک کرده ی بی چادر؟ سهم کدام بیشتر است؟؟ اگر من چادر برسر چادر مشکی ام را که گفته ای رنگ متکبرانه دارد و منتسب به یهودی هاست، کنار بگذارم، مشکل ناامنی اخلاقی جامعه حل می شود؟ و یادت باشد و یادمان باشد که رهبر عزیزمان، که قلبمان به عشق حضورش می تبد، بارها و بارها فرموده اند که ((چادر بهتر از حجاب های دیگر است)) و (( حجاب برتر که مراد همین چادر ایرانی خودمان است، حقیقتا حجاب برتر است...))
بانوی من، خاتون من! بانویی که اساس چادر و حجاب را برگزیده، در جامعه به شکلی حضور نمی یابد که صورت قاب شده اش مردان آلوده را منحرف کند!
خاتون جان! مشکل بانوی امروزی جامعه ایران، نداشتن حق دوچرخه سواری و موتورسواری آزادانه در جامعه نیست!که اگر قرار باشد من حضوری در جامعه داشته باشم ، نیازی به دوچرخه و موتور ندارم! و هیچ گاه نداشتن این حق، کمبودی را در من ایجاد نکرده! و کجایند آن بانوانی که بی موتور و دوچرخه آمدند و کار انقلابی کردند و آیا فداشدند و حل شدند در یک جامعه مرد سالار؟؟
بگذریم ای خاتون راوی هفت هزار سال شیدایی....
راستی خواستم بپرسم از تو که آیا  صرف طرفداری از یک شخصیت انقلابی و هوادار یک شخصیت مثبت دنیای اسلام، توجیهی است بر بی حجابی بانوان بی حجاب؟؟
من هرگز نمی پذیرم که بانویی اصل اساسی حجاب را کنار گذاشته و به نماز و روزه می پردازد ! هرچند کارشناسان فراوانی در ((خاتون)) گفته اند از پاک بودن دل این بانوان بی حجاب! که فلسفه حجاب را نمی دانند و ایرادی بر آنها وارد نیست!
آیا به نظر تو نماز و روزه که حقی الهی است و جنبه ای فردی دارد اساسی تر و بنیادی تر است یا حجاب که قطعا حق الناس است و اساسی اجتماعی دارد؟؟ حق الناسی که اگر زنی با بی حجابی و آرایش زننده اش مردی را منحرف کند، هم خود و هم انسان دیگری را به تباهی کشانده و... پس لطفا اینقدر زست حقوق بشری به خود نگیر خاتون جان و این قدر توجیه نکن علت بی حجابی بی حجاب ها را! کار یک جای دیگر می لنگد! و بسیاری آگاهانه این نوع زندگی را برگزیده اند....
آخ خاتون من!....تو را تنها میگذارم با هفت هزار سال شیدایی ات! هرچند که هنوز سینه ام پر است و حرف ها دارم با تو...
ریحانه های دوست داشتی خدا...
بانوان پاکدامن این مرز و بوم!....
الهی که پایدار باشید و بندگی کنید در پناه چادر زیبایتان برای خدایی که احسن الخالقین است

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ یاس مهربانی

گرمای تو را دوست دارم
که عطش های بوالهوسان را خاموش می کند!
گرمای تو را دوست دارم
و وقتی بر روزه ام مهری می زنی بر تشنگی و صبوری بیشتر...
آن موقع هست که از ریحانگی درون و بیرونم بیشتر لذت می برم.
گرمای تو را دوست دارم...
آخر مگر می شود وقتی جزیی از وجود من می شوی، من بخواهم غربتی که در سیاه بودنت نهفته را با چیز دیگری عوض کنم؟؟!
در جایی که همه رنگ و لعاب می زنند بر خاتون (ویژه نامه ) و امثال آن...من چه نیازی به خاتون دارم با وجود صبر ریحانگی ام که از تو در من نور میگیرد و جریان می یابد...
حالا که منت گذاشتید و دل نوشته ام را خواندید صبر ریحانگی ها، تو را می طلبد...قدم های تورا و ریحانه بودنت را
کمی از این صبر:

تابستان باشد و گرمای خرما پزان. بعد دوست داشته باشی گوش به حرف خدایت بکنی؛ دوست داشته باشی جوری لباس بپوشی که خواسته، تو بمانی با چند متر پارچه که درجه پختن‌ت را هم بیشتر می‌کند! اما غمت نیست؛ دل وقتی بخواهد گرما و سرما نمی‌فهمد...

دنبال کنید موج وبلاگی صبر ریحانه را در کلبه های مجازیتان

آدرس مستقیم در مجله   چارقد

 ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ یا اباصالح المهدی ادرکنی