زبانم از شدت خشکی مثل چوب شده بود. به طرف آب خوری رفتم. می خواستم آبی به دست و رویم بزنم تا شاید کمی از تشنگی ام کم کند. گرمای هوا بد جوری نفسم را گرفته بود.
کنار آب خوری ایستاده بودند. به نوبت آب می خوردند و می خندیدند. یکی شان گفت: «بچه ها من یادم نبود روزه ام، آآآآآخ! حالا چیکار کنم؟!»
آن یکی گفت: «باید شصت تا روزه بگیری، وگرنه خدا سنگت می کنه! حالا ببین کی بهت گفتم!» صدایشان در میان قهقهه ها گم می شد.
عرق صورتم را با پشت دست پاک کردم. چادرم را جلوتر کشیدم و از کنارشان رد شدم.
دختری ۲۵ ساله است و کارهای پذیرش بر عهده اوست…، با ظاهری امروزی، صورتش را سیاه یا به قول خودش برنزه کرده.سیاه است دیگر…تقریبا شبیه سیاه پوستان سومالی…البته با موهای طلایی اش نیمی از سیاهی صورت را پوشانده. روی صندلی او مینشینم و مشغول پرونده بیماران میشوم..مقابل من روی میز مینشیند. سنگینی نگاهش را حس میکننم حتی وقتی سرم پایین است و مثلا مشغول کار خودم هستم… و حتی انتظار سوالی که پشت لبانش گیر کرده است.
- خانم دکتر! شما همه روزه هایت را گرفتی؟
سرم را بالا میگیرم و نگاهش میکنم، با لبخند همیشگی ام میگویم:
- بله.. اگر خدا قبول کرده باشه …
و باز مشغول کار خود میشوم
- یعنی واقعا همه ی روزه هاتو گرفتی؟ از بچگی تا حالا؟
دوباره سرم را بالا میگیرم، نگاهش میکنم و میگویم
- بله خب…البته باز هم اگه خداقبول کرده باشه…
- شما چطور؟ امسال روزه گرفتی؟ (یکی درونم میگوید: آخه به تو چه؟ چکار به روزه بچه مردم داری؟)
- نه…نگرفتم
- چرا؟
- نمیتونم ، آخه من گشنه ام میشه!!!
رویم را از او برمیگردانم. بلافاصله حرفش را تکمیل میکند:
- از صبح تا غروب هم نه غذا میخورم نه آب اما خب روزه هم نمیگیرم
- چرا؟ تو که گرسنگی وتشنگی را تحمل میکنی..خب حداقل روزه باش
- نه خب! آدم وقتی روزه است یهو گشنه اش میشه…بعد حیفه دیگه تا نصف روز روزه بودم بقیه اش روزه ام رو باز کنم..
همچنان سرم را بالا گرفته ام و در مورد روزه باهم بحث میکنیم…سر و کله مریض بعدی پیدا میشود…راهی اطاقم میشوم…
نزدیک افطار است…آقای بیات صدایم میکند. آقای بیات پیرمرد آبدارچی ست. پیر و نحیف. راستش هوای من را خیلی دارد…در میزند و میگوید:
- برای افطارت چاییی دم کردم…حتما بخور… من زودتر بخاطر افطار میرم خونه…باز مثل دفعه پیش بدون افطار نری ها…
سرم را پایین میاندازم و میگویم چشم..از او تشکر میکنم و خجالت میکشم از روی پیرمرد…
پیرمرد نحیف تر و ضعیف تر از من است….بیشتر از من در این گرما کار کرده…حتی دستمزد امروزش هم کمتر از حق الزحمه این ساعت های من است…و بازهنوز مطیع امر پروردگار خود است…
گاهی انسان بر سر دو راهی تکبر و تحقر میماند..خدایا کمکم کن تا خود را از هیچ یک از بندگانت برتر نبینم و تا اخرین لحظات عمر پیرو امر تو باشم که تو به ما نزدیکتر از شیطان به مایی.
صدایِ مادر در میاد که چرا قیچی و تیکه های طلق رو همین طور ولو کردم و رفتم.طبق معمول پشت گوش می ندازم و می گم:باشه،جمشون می کنم.اوایل تابستون قم بودم . مطمئناً اونجا طلق روسری گیر می اومد.همونی که باعث می شه روسری و مقنعه محکم گرد شه و مجبور نباشی دم به دقیقه صاف و صوفش کنی.فراموش کاریم باعث شد حالا که از قم نخریدمش دست به کار شم و خودم درستش کنم.
گرمای این روزها که نیازی نیست برای درکش جنوب شرق ایران باشی ،بدجوری کلافه کننده شده.هر قدر هم سعی کنی خونه داری رو تمرین کنی و از خونه بیرون نری،باز هم کاری پیش میاد که باید به خاطرش بری بیرون و جهنم وعده داده شده رو تجربه کنی.برای تابستون و آتیشش مانتوی روشنی خریدم. کرم ضدِ آفتاب هم که از لوازم ضروری این روزهاس،که مارک خوبش گرما رو بیشتر میکنه .می مونه چادر مشکی که پوشیدنش زمستون و تابستون نداره. خدا اموات عینک آفتابی رو هم غریق رحمت کنه.حالا این طلق روسری و تکون خوردنش زیر روسری یک جا بند نشدنش موضوع جداگانه ایِ!
به همه ی اینا فکر کردم.به این همه پارچه که دور من ریخته و منُ تا مرز خفه شدن می بره.به گرمای تابستون و روزه داری و این حدیث رو دیدم:
امام صادق علیه السلام فرمود:
هرکس در روز بسیار گرم برای خدا روزه بگیرد و تشنه شود خداوند هزار فرشته را می گمارد تا دست به چهره او بکشند و او را بشارت دهند تا هنگامی که افطار کند.
انگار اصلا حواسم به یکی نبود که همیشه هست و همه چیز رو می بینه.چند بار این حدیث رو خوندم.هربار بیشتر از قبل شاد می شدم.این حدیث و طلق روسری رو به دوستانم هم گفتم.بیشترشون با من موافق بودن که اصلا حواسمون به ریحانگی مون نیست.به این که بهای ریحانگی مون رو داریم می پردازیم و چه قدر ریحانه ها ی صبور برای خدا عزیزن…(:
برای موج وبلاگی صبر ریحانه ها
بسم الله الرحمن الرحیم
- تعجب میکنم از تو چطور این روزهای بلند تابستان رو روزه میگیری؛
- من هم از تو تعجب میکنم که چه راحت فرصت تجربه "عطش" رو از خودت میگیری؛
- تعجب میکنم از تو چطور زیر برق آفتاب با "چهار متر پارچه" روی کلهات این ور اونور میری؛ سخت نیست؟
- سخت و آسان، تلخ و شیرین...
...
اون روزها هنوز چادری نشده بودم. هیچ وقت پیش نیامده بود که به خوب و بینقص بودنم شک کنم! اما اتفاقی پیش آمد و کوه پوشالی غرور و تصوری رو که از خودم داشتم در مقابل چشمام ویران کرد.
من فقط میخواستم "بهتر" باشم. پس 31 شهریور درست شب قبل از شروع سال تحصیلی جدید و در حالی که فرداش عازم مشهد بودم تا به اولین کلاسهای دانشگاه برسم، عهدنامهای رو با خودم بستم و امضا کردم. دیگه نمیخواستم اون آدم باشم. انگار برای خودم تنگ شده بودم؛ اما از کم و کیف اینکه باید چه کار کنم و چی بشم زیاد سر در نمیاوردم. اون عهدنامه هم منو متعهد میکرد به انجام یا عدم انجام کارهایی که فکر میکردم در جهت بهتر شدن باید باشه.
همیشه عادتم بود که قرآن رو باز میکردم. فکر میکردم در هر حال و موقعیتی که باشم خدا از این طریق با من حرف میزنه. حرفی که متناسب با همون روز و همون موقعیت باشه. مدتها بود که وقتی قرآن رو باز میکردم آیههایی مشخص و تکراری میاومد. آیات مربوط به حجاب!
من به خودم میگفتم: «نه! آیات دیگهی این دو صفحه مد نظر هست. من که حجابم بینقصه!»
6 دی همون سال، در حالی که بعد از کلاس جلوی تایپ و تکثیری دانشکده منتظر یکی از بچهها بودم تا با هم بریم خوابگاه، آقایی که بعدها متوجه شدم یکی از پسرهای دانشکده خودمونه، روبروی من ایستاد و سلام کرد و بلافاصله از توی کیفش برگهای رو به دست من داد و گفت: «این آیه در مورد زنهای پیامبر هست و این آیه در مورد همه زنهای مومن!» و قبل از اینکه من بخوام سوالی بپرسم یا عکسالعملی نشون بدم، رفت.
برگه نوشتههایی تایپ شده داشت و زیرش با خودکار نوشته شده بود:
«آیات ادامه دارد "ان کنتم مؤمنین"» و بعد یه آدرس ایمیل عجیب.
من توی حیرت بودم. همون آیههایی پیش روی من بود که ماهها وقتی قرآن رو باز میکردم برام میاومد. اون شب من تا نیمههای شب گریه میکردم. نمیدونستم اتفاقی که باید باهاش مواجه بشم چیه و چقدر بزرگه. از تصور اینکه باید تغییر کنم به خودم میلرزیدم. همیشه از ابتدای کودکی نقطه ضعف بزرگ من مقاومت در مقابل تغییر بود.
توی دفتر خاطرات مربوط به اون شب اینطور نوشتم: «یه نگاه به خودم کردم: مانتو و شلوار مشکی ساده، مقنعهای که تمام موهامو پوشونده،صورت بدون آرایش، یه پالتوی ساده و یه کیف. اون مطمئناً فکر نکرده من حجابم کامل نیست!!»
یک ماه با خودم کلنجار رفتم و به این در و اون در زدم تا خودم رو راضی کردم به آدرسی که زیر اون برگه آچهار نوشته شده بود ایمیل بزنم. قبلش توی دفترم اینطور نوشته بودم: «دو راه داری: یا خودت رو به کوری بزنی و بگی اتفاق نیفتاده یا به این ایمان بیاری که هر لحظه داره برات معجزه میفرسته.» و ایمیل رو فرستادم.
از هویت کسی که این ایمیل رو دریافت میکرد مطلع نبودم و نمیدونستم وابسته با ارگان و نهادی هست یا نه. نوشتم: «نمیدونم باید از کجا شروع کنم. حالا مدتها از اون روزی که برگه رو دریافت کردم میگذره. برگهای که توش سه تا آیه از قرآن بود...» و منتظر جواب نشستم. در حالی که اصلا نمیدونستم آیا جوابی دریافت خواهم کرد یا نه. در ادامه نوشته بودم: «نمیدونم چی میخوام. شاید میخوام بیشتر توضیح بدید.» اما در مورد چی باید با من حرف میزد و اصلاً کی بود؟
حدود پنج روز بعد جواب ایمیلم رو دریافت کردم:
"جواب سؤالات شما (ابهامات شما) رو با چند آیه میدهم. اگر معنا و ارتباط آیات برایتان روشن نیست، فعلاً مهم نیست.
إن الانسان لفی خسر إلا الذین آمنوا و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر
الذین یمسکون بالکتاب ... إنا لا نضیع أجر المصلحین
قالوا سمعنا و اطعنا .... الذین یتبعون القول فیتبعون احسنه اولئک الذین هداهم الله و اولئک هم المفلحون"
تا مدتها بیاختیار "قالوا سمعنا و اطعنا" رو زیر لب زمزمه میکردم. نمیدونستم که چی شده و چی خواهد شد و آخرش کجاست. در اون لحظه بیاندازه هیجان زده بودم و بعد فقط میخواستم فکر کنم که آیا جزء "ایمانآورندگان" و "صبرکنندگان" هستم یا نه؟ آیا جزء اونهایی هستم که به حق و کتاب حق متوسل میشن؟ و جزء اونهایی که میگن "شنیدیم و اطاعت کردیم"؟
مدتها من سوالاتم رو از طریق ایمیل میپرسیدم و ایشون که سید بزرگواری بودند جواب منو با آیات قرآن و بعضاً جملاتی از نهجالبلاغه میدادند. جواب ترسها، تردیدها، توجیهها...
هنوز به قرآن مسلط نبودم و وقتی هر ایمیل برام میرسید چند ساعت میگذشت تا ترجمهاش کنم! باید انتخاب میکردم. چارهای نداشتم. این جواب تمام درخواستهای خود من بود. ناسلامتی توی بغل امام رضا(ع) بودم و او هرگز نمیخواست دیگه منو این همه غافل و این همه از خود متشکر و از خود مطمئن و این همه سر به هوا ببینه.
درسته که من توی این مدت جواب سوالاتم رو گرفته بودم و میدونستم که چادر:
- باعث بالا رفتن ارزش زن میشه؛
- کانون خانواده رو مستحکمتر میکنه؛
- محیط اجتماع رو از مناسبات جنسی پاک میکنه؛
- نگاهها رو به زن از صرف یک عروسک جنسی به تواناییها و استعدادهای انسانیاش تغییر میده؛
- و...
اما اون روز صبح که بیدار شدم و اولین فکری که داشتم این بود که چادری بشم به هیچ کدوم از اینها فکر نمیکردم. من بزرگ شده بودم و لباس دیگهای میخواستم. لباسی که هدیهی امام رضا(ع) باشه. میخواستم همونی باشم که خدا و امام از من میخواد و این نقطهی آغازی بود برای تغییرات بعدی...
پشت کامپیوترم نشستم و تایپ کردم: «سمعنا و اطعنا... چادری شدم.»
...
میگن: "سخته توی گرمای تابستون چادر بپوشی. خفه میشی. سخته توی زمستون چادر بپوشی. چطور توی این گل و شل جمعش میکنی؟ سخته توی مسافرت چادر بپوشی. پس چطور تفریح میکنی؟ سخته توی مهمونی چادر بپوشی؛ دیگران میگن امل شدی!"
اما برای من سخته چادر نپوشم؛ وقتی جلوی چشمهای "عین الله الناظره" هستم و مطمئنم اینطور بیشتر دوستم داره...
__________________________________________________
پ.ن: به موج وبلاگی صبر ریحانه ها بپیوندید.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از وبلاگ بی نشان
نکته آخر :
حرف دلم به همه کسایی که ممکنه بخونن این مطلب رو
کاش آنقدر که به فکر تخریب دیگران بودیم به فکر رشد خود بودیم
من باز هم صمیمانه تشکر میکنم از موج وبلاگی ریحانه ها ، و همه افرادی که مطلب زدن
من منتظر مطلب زدن این منتقد نیز در مورد این موج و پیوستن به این موج هستم …
چادر نماد معصومیتیست که در هیبت مادر همه شیعیان بود ، خوشا به حال خانوم ها که این میراث رو دارن ،
این الفاطمیون …
پی نوشت ۱ : انتقاد این منتقد گرامی تو ادامه مطلب اومده ، متشکرم
پی نوشت ۲ : این که پاسخ دادم دلیل بر این نیست که منتقد رو دوس ندارم ، نه دستش رو میبوسم که باعث شد موج یه کم فعال تر کار کنه
پی نوشت ۳ : بر روی منتقد اول پست کلیک کنید تا بدونین کجا انتقاد کرده، در پاسخ به چادرم روزه دارد بوده
——————————————————————————————————————————————-
از وبلاگ طلبه
پ.ن: احتمالا کامنتی با عنوان نقد موج وبلاگی صبر ریحانه ها به دست اکثر دوستانی که برای موج قلم زدند رسیده باشه. این پست هم جوابی بود که یکی از دوستان نوشتن.
به خودش می بالید وقتی چادرش روی زمین کشیده می شد!
به خاکهایی که هنگام راه رفتن پایین چادرش را خاکی کرده بود اهمیتی نمی داد ! زمین باید چادرش را بوسه زند!
در این روزگار وانفسا ، زمین بوسه می زند بر چادرش وقتی تار و پود چادرش را چفیه ی جنگ می داند و دفاع مقدس را همین جا در خیابانها لمس می کند ، وقتی سیاهی چادرش را با سرخی خون برادران شهیدش همسنگ می داند ، وقتی خود را در صف اول جنگاوران دفاع مقدس در برابر جنگ نرم می داند ! اینجا در همین خیابانهای شهر گام به گام بر زمین مباهات می کند!
تا آنجا که برادر جانبازش زمزمه کرد :
آرامشی که من با عطر چادر تو می گیرم را حتی خود تو نمی گیری!
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------میدانی خدایا
هر چه فکر میکنم
هیچ حرفی نمیماند
جز نگاه "تو".
وقتی بخواهیاین آیه را
به شوق نگاه "تو"
بخوانی
خیلی چیزها فرق میکند
که آنوقت خدایا
ریحانه بودنمان
چه قابل نگاه "تو" را دارد
حتی وقتی جمع میشود با گرمای هوا و تشنگی به وقت روزه بودنها
آنگاه که فرمودی
"(ای پیامبر به همسران و دختران و زنان مومنان بگو: جلبابهای خود را بر خویش فرو افکنند
این کار برای اینکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است
( و اگر تا کنون خطا و کوتاهی از آنها سر زده توبه کنند )
خداوند همواره آمرزنده و مهربان است )"
سوره مبارکه ی احزاب آیه ی59
بی هیچ نقطه نوشت
ما را نگاه "تو" کافیست
برای عاشقی
تنها
"تو"
بمان
لازم نیست کسی فیلسوف باشد تا از چیستی ها و چگونگی ها پرسش کند. زیرا اصولا فلسفه متاخر از پرسشگری بشر ایجاد شده است. اما این پرسش گری و تفلسف و تفکر است که زندگی را معنا میبخشد و بودن ما را از حیوانات فاصله میدهد؛ چرا که انسان، حیوانی است ناطق! و نطق از تفکر و تعقل جاری میشود. پس صرف به کار گیری عقل و فکر شرافتی است که از دست دادنش زیان بار است.
شکستن اشل های پذیرفته شده جامعه، بعضا مساوی شکستن تابوهایی هستند که از اصالت دور مانده اند. لازم است شکسته شوند؛ ولی صدای حاصل از این شکست آزار دهنده است. پس ایثار و جهاد پیش نیاز اقدام به چنین تلاشی است و البته اجر و اثر آن نیز بسیار بالاست.
زن بودن دشوار ترین کار در این روزهاست.یا باید همانند الگو های موروثوی و قدیمی بود که قاعدتا امکان پذیر نیست و چنین بودنی مساوی له شدن زیر چرخ های روزگار جدید است. یا باید به اجبار در قالب های وارداتی جا گرفت که این هم مساوی از بین رفتن است.
لازم نیست فیلسوف بود تا به دنبال تعریفی جدید و اصیل از زن باشیم. برای این کار کافی است اشل های "سنتی" و "وارداتی" را بشکنیم و فارغ از تفکرات تحمیلی، داشته ها و باورهایمان را بازنگری کنیم.
تنها در این صورت است که روشنی قدر فاطمه سلام الله علیها شب تاریک جهل ما را روشن میکند و پاسخی واقعی و اصیل به چگونه بودن ما میدهد. کاش فاطمه سلام الله علیها را فراتر از ایام فاطمیه و عزاداری ها جستجو کنیم. کاش به جای قسم دادن پهلوی شکسته اش،* عمق فکر و ایمانش را قسم دهیم؛ چگونه بودنش را تفکر کنیم و بفهمیم که اسوه بودن او، مفهومی شعاری و نمادین نیست. یک حقیقت متجلی است.
-------
*افرادی رو دیدم که شدیدا به این قسم اصرار دارن!
میلاد کریم آل عبا، امام حسن(ع)، مبارک باشه،از سفره کرامتشون فهم و عقل نصیبتون.
-------
تصادفا در جریان این موج وبلاگی قرار گرفتم/ لطفا حمایت کنید. http://reyhaaneha.ir
بسم الله.
این روزها خیلی زود می آیند. خیلی زود شب می شود. خیلی زود صدای تکرار ثانیه ها را می شنوم. خودم را بازیچه ی هرچیزی می کنم که ذهنم را از فکر های نا گهانی که هجوم می آورند خلاص کنم.
+ یک فکری می کنم. یک خبر را از تلویزیون می بینم. یک اتفاق سد روزمرگی ها را می شکند و بعد که از دور نگاه می کنم انگار که همه چیز به هم مربوط اند.
+ دوست دارم بتوانم راحت از سیاست بنویسم.از مسائل هر روزه ی اجتماع. یا از نُت های کنسرت انسانیت. اما جور نمی شود.
=8سال جنگ + هزارها شهید + چند سال بعد.....و حالا اگر از یک شهید بنویسی انگار یک حرف دِموده و تیره فکرانه زده ای. با زبان بی زبانی متهم می شوی به بی فرهنگی و بی کلاسی. و تــــو چشم می دوزی و می گویی: این خط قرمز من است. اینجا کوتاه نمی آیم. نع...و با نگاهت می خواهی سیلی بزنی به صورت آنهایی که روبه رویت نشسته اند و تا حالا داشتید دوستانه باهم صحبت می کردید. با غرور لبخند می زنی ...و طرف مقابلت به لکنت می افتد. و حرف های زیرلبی را احساس می کنی در میان 2 نفر دیگر مقابلت. و بعد به سقف زل می زنی و می خواهی جلوی خودت را بگیری که شما با چه جراتی می خواستید بروید روی مزار همین آدم هایی بی کلاس گل بگذارید؟ عکس بگیرید و توجه بخرید به خرج خونی که برایش ذره ای ارزش قائل نیستید. خونی که انگار در سال های خشکسالی تنها برای آب یاری باغ های شقایق و لاله استفاده شده اند!!!! و تــــو گفتی نع.... شما با این نیت به هیچ جایی نمی رسید هر وقت واقعا ارزش آن استخوان های زیر خاک را فهمیدید من هم رضایت می دهم که گرمای دستانتان برای فاتحه ای روی سنگ سردش دایره بکشد. و نگذاشتی این قرارداد پیچیده با این بهانه ها عقد بشود، و تـــــو از وقتی این حرف ها را زدی ، این روزها با خنده به تــــو می گویند نیت هم کردیم ولی نشد و تــــو احتمالا این روزها بعد از یکسال بازنشستگی از لقب "فاطی کوماندو" به "خانوم نیت" معروف شده ای.
در چشمانت زل میزند و از افتخاراتش در بسیج می گوید و بعد با حالتی بین استحضا و ناراحتی از بسیجی تعریف ارائه می دهد؛ و جمع و تفریق می کند، و فرمول را اثبات می کند، و داد می زند آیییی که همه بسیجی ها منفعت طلبند. و تــــو با نرم ترین شیوه ای که بلدی داد می زنی: آییییی اینجا خط قرمز من است......این بار کوتاه نمی آیم... بلــــه خیلـــی ها برای منافع خودخواسته و خدا دانسته ی خودشان، دنبال یک تکه مقوای 10 در 5 سگ دو زده اند. و تــــو می خواهی هرجوری شده بدون دعوا حالی اش کنی که تو هم یکی از آنها... تو خودت جناب..... خودت می توانی با صدای بلند اقرار کنی تنها به خاطر کلمه ی مقدس بسیج واردش شده ای؟؟؟؟
این روزها درد زیاد است. می آیم در میان همین وبلاگ ها می چرخم و با کلی خوشحالی روحیه می گیرم. و همین باعث می شود که بتوانم با غرور سرم را بالا بگیرم و در دلم به آدم جلوی رویم بگویم: تویی که فکر می کنی با مخالف کردن با ارزش ها برای خودت شخصیت می خری و صاحب نظر می شوی.... تو در ناکجا آباد سیر می کنی. دور باطل می زنی رفیق.
----- > حکایت این روزهای من شده مثل مسابقه ی طناب کشی. جاااان می کَنی برای خودت! که نـــه. برای خودی که معــرّف چادر روی سرت هستی افتخاری بدست بیاوری. سری در سرها پیدا کنی. امتیاز بگیری تا بتوانی بدون دلهره، بدون ذره ای ترس از گذشته ات، از موفقیتت حرف بزنی. حرف هم نزدی با رفتارت. با مهارتت لب های را بدوزی. چشم ها را خیره کنی. ولـــــــــــــــی یک نفر آن طرف طناب ایستاده هی می کشد. یار می طلبد. و تو از خجالت هوچی گری او می خواهی آب شوی. امروز چادر از سر بر می دارد. فردا bf پیدا می کند. فردایش با وضع آن چنانی بیرون می رود. و ذره ذره خودش را سخره ی خاص و عام می کند. و خداوندا انگار بدون وجدان درد، توی دوربین می خندد.....ونمی داند همان پسرها پشت سرش گفته اند فلانی حجابش را هم با بینی اش عمل کرده‼‼ تا این اندازه کوچک می شود و انگاری تو کوچک شده ای و هرلحظه می خواهی ذره ذره آب شوی. سر به بیابان بگذاری و توی گوش دنیا داد بزنی به والله این رسم آدمیت نیست. این قراری نبود که یک سمتش را تو امضا کرده بودی یک سمتش را خدا با قلم ابدی اش.
این روزها انگار قرآن دیگری نازل شده. همه صاحب فتوا شده اند. و دین همینطور دارد پیچ می خورد. گره می خورد. و با قیچی فراموشی به عنوان یک تکه ی اضافی از لحظه های نفس کشیدنمان بریده می شود.
ای خدایی که در نفس های من پیدایی..........در این شب هایی که تقدیرم را می نویسی تنها برایم عاقبت بخیری بنویس.....و صبر...و دیگر هیچ.
آهای به آن بالاهای آسمان، شما ای فرشته های قلم به دست خدا : این بار را تقلب بنویسید، ثبت کنید که این فرزند برای خدانمایی نوشته و... تنهـــا خدا
قـــرباااااانــت بـشوم. مرا در آغوش می گیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
به دعوت از "هفت قم تا تو " برای حمایت از موج وبلاگی ( صبر ریحانه ها )
[ این نوشتار آنطور که باید در خور لیاقت این موج نبود. اما خواستم کمی بی ربط ولی دلی باشد تا تماما با ربط ولی تنها از روی رفع تکلیف. ]
چادرم را دوست دارم
مثل قلم
و مثل هر آن چیز دیگری که در این جهاد
برای تو مجاهدم می کند
...
*دختر باشی
یا پسر
فرقی نمی کند
همیشه می توانی انتخاب کنی
نوچه ی شیطان باشی یا مسجود فرشتگان
فقط شکلش فرق می کند
که چطور خودت را ، خواهران و برادرانت را، به خدا نزدیک کنی یا از خدا دور
انسانی باشی از جنس آدم یا از جنس ...
همه ی مطلب همین است
لینک مرتبط: چی شد چادری شدم؟
در این موج وبلاگی از «بالاتر از این»، «نشست های دوستانه» ، «اصطلاحات و مقالات سیاسی»، «حلقه معرفت»، «دریای دل»، «بصیرت و عمار 1388»، «سنگر ایثار»، «امتداد قاصدک» ، «زیباترین شکیب»، «تاریخ از نگاه دیگر»، «بهتره بدونیم» و تمامی وبلاگ نویسان مجاهدی که این مطلب رو می خوانند، دعوت میکنم که به این موج بپیوندند.
اینجا اعلام حضور کنید: ( موج وبلاگی صبر ریحانه ها )
سلام ریحانه های دوست داشتنی خدا....
هرچندفرصت برای یاس مهربانی کم دارم اما برای صبر ریحانه ها مشتاق شدم تا نقدی که پیرامون خاتون نگاشته بودم را در وبلاگم کار کنم! به هر حال این تقدیمی است به ریحانه هایی که صبرشان الگویی است از زینب فاطمه و علی !
خاتون را خواندم!((خاتونی)) که گفتند ((روایتی است از هفت هزار سال شیدایی!))
خاتون جان! بی رودربایستی دلم را بدجور شکستی! من زن محجبه مسلمان ایرانی چادر بر سر را تو....تو چادر را بد وصف کردی!
خاتون من! چرا چادر زیبای من، حجاب کامل من را منتسب کردی به ساه پوشان عیاش مجالس اروپایی!؟ بی خیال تاریخ، بی خیال خوش خدمتی ناصرالدین شاه!تو چرا چادرم را بی آبرو کردی؟تو چرا چادر دوست داشتنی مرا بدترین پوشش خواندی؟ به کدام حق و به کدام علت؟
علتش را نقاب شدن چهره زن خوانده ای؟ خاتون جان ! صادقانه بگو: چهره بانوی چادر برسر که تو چهره نقاب شده اش خوانده ای، مردان را منحرف میکند یا آن بانوی بزک کرده ی بی چادر؟ سهم کدام بیشتر است؟؟ اگر من چادر برسر چادر مشکی ام را که گفته ای رنگ متکبرانه دارد و منتسب به یهودی هاست، کنار بگذارم، مشکل ناامنی اخلاقی جامعه حل می شود؟ و یادت باشد و یادمان باشد که رهبر عزیزمان، که قلبمان به عشق حضورش می تبد، بارها و بارها فرموده اند که ((چادر بهتر از حجاب های دیگر است)) و (( حجاب برتر که مراد همین چادر ایرانی خودمان است، حقیقتا حجاب برتر است...))
بانوی من، خاتون من! بانویی که اساس چادر و حجاب را برگزیده، در جامعه به شکلی حضور نمی یابد که صورت قاب شده اش مردان آلوده را منحرف کند!
خاتون جان! مشکل بانوی امروزی جامعه ایران، نداشتن حق دوچرخه سواری و موتورسواری آزادانه در جامعه نیست!که اگر قرار باشد من حضوری در جامعه داشته باشم ، نیازی به دوچرخه و موتور ندارم! و هیچ گاه نداشتن این حق، کمبودی را در من ایجاد نکرده! و کجایند آن بانوانی که بی موتور و دوچرخه آمدند و کار انقلابی کردند و آیا فداشدند و حل شدند در یک جامعه مرد سالار؟؟
بگذریم ای خاتون راوی هفت هزار سال شیدایی....
راستی خواستم بپرسم از تو که آیا صرف طرفداری از یک شخصیت انقلابی و هوادار یک شخصیت مثبت دنیای اسلام، توجیهی است بر بی حجابی بانوان بی حجاب؟؟
من هرگز نمی پذیرم که بانویی اصل اساسی حجاب را کنار گذاشته و به نماز و روزه می پردازد ! هرچند کارشناسان فراوانی در ((خاتون)) گفته اند از پاک بودن دل این بانوان بی حجاب! که فلسفه حجاب را نمی دانند و ایرادی بر آنها وارد نیست!
آیا به نظر تو نماز و روزه که حقی الهی است و جنبه ای فردی دارد اساسی تر و بنیادی تر است یا حجاب که قطعا حق الناس است و اساسی اجتماعی دارد؟؟ حق الناسی که اگر زنی با بی حجابی و آرایش زننده اش مردی را منحرف کند، هم خود و هم انسان دیگری را به تباهی کشانده و... پس لطفا اینقدر زست حقوق بشری به خود نگیر خاتون جان و این قدر توجیه نکن علت بی حجابی بی حجاب ها را! کار یک جای دیگر می لنگد! و بسیاری آگاهانه این نوع زندگی را برگزیده اند....
آخ خاتون من!....تو را تنها میگذارم با هفت هزار سال شیدایی ات! هرچند که هنوز سینه ام پر است و حرف ها دارم با تو...
ریحانه های دوست داشتی خدا...
بانوان پاکدامن این مرز و بوم!....
الهی که پایدار باشید و بندگی کنید در پناه چادر زیبایتان برای خدایی که احسن الخالقین است
گرمای تو را دوست دارم
که عطش های بوالهوسان را خاموش می کند!
گرمای تو را دوست دارم
و وقتی بر روزه ام مهری می زنی بر تشنگی و صبوری بیشتر...
آن موقع هست که از ریحانگی درون و بیرونم بیشتر لذت می برم.
گرمای تو را دوست دارم...
آخر مگر می شود وقتی جزیی از وجود من می شوی، من بخواهم غربتی که در سیاه بودنت نهفته را با چیز دیگری عوض کنم؟؟!
در جایی که همه رنگ و لعاب می زنند بر خاتون (ویژه نامه ) و امثال آن...من چه نیازی به خاتون دارم با وجود صبر ریحانگی ام که از تو در من نور میگیرد و جریان می یابد...
حالا که منت گذاشتید و دل نوشته ام را خواندید صبر ریحانگی ها، تو را می طلبد...قدم های تورا و ریحانه بودنت را
کمی از این صبر:
تابستان باشد و گرمای خرما پزان. بعد دوست داشته باشی گوش به حرف خدایت بکنی؛ دوست داشته باشی جوری لباس بپوشی که خواسته، تو بمانی با چند متر پارچه که درجه پختنت را هم بیشتر میکند! اما غمت نیست؛ دل وقتی بخواهد گرما و سرما نمیفهمد...
دنبال کنید موج وبلاگی صبر ریحانه را در کلبه های مجازیتان
آدرس مستقیم در مجله چارقد