صبر ریحانه ها

صبر ریحانه ها
آخرین نظرات

۱۸ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

من چادر به سر می کنم زیرا...

زیرا نقش یک خانم چادری را در فلان فیلم فلان کارگردان بازی میکنم و باید...

زیرا در فلان شهر کوچک زندگی میکنم و آنجا همه چادری اند و باید...

زیرا در دانشگاه آزاد اسلامی یا مدرسه شاهد درس میخوانم و باید...

زیرا یکی از شرط های ازدواج فلان آقا با من این  بوده و باید...

زیرا خانواده و پدرم اینطور خواسته اند و ناگزیر باید...

زیرا از بچگی سرم کرده اند و یک عادت شده و باید...

زیرا استخدام فلان جا هستم و برای ادامه کارم باید...

زیرا...

بعضی از پاسخ هایی که در جواب چراهایم از برخی چادری ها  دیدم و شنیدم...فقط برخی...

در ظاهر که میبینی خوب هست...

اما

خدایا تو مبدا میل همه ما را عوض کن...خدایا معرفت بده که قدر بدانیم...قدر چادری که به سر میکنیم...

خدایا من چادر الهی را میخواهم...

چادر به سر کنم چون تو می پسندی...چون تو اینطور از من حقیرت راضی تر خواهی بود...چرا که قشنگی و بزرگی و عظمت کارهای بنده هایت به قشنگی و بزرگی و عظمت نیت کارهایشان خواهد بود..."و هذا حالی لا یخفی علیک"

 


*"إنما الأعمال بالنیّات..."

*یک لیوان آب تو دستت داری و به چند نفر اون رو تعارف میکنی و همگی ذستت رو رد میکنن:

اولی:چون ازت دلخوری داره و دوست نداره از دست تو آب بگیره...

دومی:چون روزه است نمیتونه آب رو بگیره و میخواد ریا نشه...

سومی:چون فکر میکنه همین یه لیوان آب هست میگه نگیرم تا به بعدی برسه و نفر بعدی رو سیراب کنه...

چهارمی:سوء ظن داره و با خودش میگه نکنه تو آب چیزی ریخته باشی و ...

همه یک کار رو انجام دادن یعنی رد کردن آب اما آیا فکر و نیتی که پشت این کار بوده هم یکی بوده!؟

*هدف از گفتن این حرفها فعلا پرداختن به بحث حجاب و حیا و بی حجابی و بدحجابی نیست...ف ع ل ا.چادر فقط یک مثال بود برای نشان دادن مبدا میل های مختلف...

 *البته چادر سر کردن اونقدر برکت داره که حتی اگه اولشم با نیت دیگه ای سرت کنی وقتی تو مسیرش قرار میگیری کم کم برکاتش رو میبینی و به معرفتش میرسی...اگه چشم دلت رو باز کنی.


وبلاگ+زائر باران

هی چونه می زدم با استاد و ایشان فقط گوش می کردند و هیچ نمی گفتند! شاید می خواستند خودم برسم به اصل مطلب. فقط یک بار گفتند: اگر از حجاب خود کم کنید ترس است که برکت از زندگی و زحمات شما برود. 

هیچ کس نبود که بهم بگه برو بی چادر شو ولی اینقدر سعی نکن دین رو تابع علاقه ها و بهانه ها و رأی خودت کنی. 

هزار دلیل برای خودم می تراشیدم و از هرچیزی این نتیجه رو می گرفتم که چادر رو کنار بزارم حتی کتاب حجاب شهید مطهری رو خوندم و از همان هم یک دلیل برای خودم تراشیدم، گفتم بیا!..کجا چادر اصل است؟! مهم پوشیدن و عفاف است. به روی خودم هم نمی آوردم که شهید مطهری این کتاب رو در مورد اصل حجاب نوشته و قیاس من درست نیست. اصلا نمی خوام اون بهانه ها رو بنویسم و دوباره به دست کسی بدم که نمی خواد حقیقت رو قبول کنه و با مشکلات دینداری زندگی کنه. که همه ی این قوانین هم برای بهتر زندگی کردن است! 

تصمیمم رو عملی کردم... 

خانوادم فقط تعجب کردن، چون از من توقع نداشتن. یه جورایی شیخ خونه بودم! مادرم که ناراحت شد و خواهرم هیچی نگفت. بعدها گفت: میدونستم در حال « شدن » هستی و داری یه حقیقتی رو جستجو می کنی. چون اصلا تیپم حزب اللهی بود یعنی حتی بی چادر که شدم مانتو بلند و مقنعه بلند پوشیدم. در این مدت دوسه بار رفتم بیرون و اتفاقا گلزار شهدا هم رفته بودم و دانشگاه هنر!... اما مهمانی و جای دیگه نرفتم. دوستانم که همه چادری بودن باورم داشتن و زیاد باهام بحث نکردن. بیشتر می خواستم تجربه کنم. یعنی هنوز هم علت اصلی کارمو نفهمیدم!! اصلا زیاد طول نکشید ولی باعث شد بیشتر به چادرم فکر کنم. 

بعضی از پسر بچه ها را دیده ام که خیلی غیرتی هستند نسبت به خواهر و مادرشان 
البته همیشه فکر می کردم این نوع غیرتی بودن برمیگردد به نحوه برخورد پدر یا برادر بزرگتر این بچه ها با نساء خانواده اما هرگز تضورم این نبود که روزی مخمد طه هم بخواهد غیرتی بشود آن هم در سن دوسالگی!!!
دوتایی داشتیم میرفتیم بیرون، داخل پارکینگ سوار ماشین شدیم تا آمدم ماشین را روشن کنم چادرم از سرم افتاد روی شانه هایم
دیدم طه برآشفته شد با همان زبان بی زبانی مدام ابراز ناراحتی می کند و با دستش به من اشاره می کند اول منظورش را نفهمیدم گفتم مامان میخوای رانندگی کنی؟ گفت نه گفتم پس چی؟ با دستش چادرم را گرفت انداخت روی سرم که یعنی چادرت را سرت کن
حالا چند روز است که مدام داخل ماشین حواسش به من است که نکند من چادر از سرم بیفتد تحت هر شرایطی باشد عمیقا ناراحت می شود و تذکر می دهد 
و من همچنان متحیرم که طه از چه کسی یاد گرفته است که باید مواظب حجاب مادرش باشد؟ تحت شرایطی که تا به حال من حتی یک مورد هم از جانب هیچ کسی برای حجابم هیچ تذکری دریافت 
نکرده ام تحت هیچ شرایطی....
اما این را مطمئنم که وقتی میبیند من یا پدرش در خیابان با احترام به افراد درباره ی روزخواری تذکر می دهیم آن هم احساس میئولیت می کند نسبت به اطرافش و انچه در همان دوسالگی اش برای خودش ارزش و عادت محسوب می شود....
این روزها که طه رفتارش خیلی متفاوت و بزرگتر شده است خیلی از حرکات و رفتار هایش من را یاد حرم حضرت ابوالفضل می اندازد خیلی زیاد....

از دانشگاه تهران که بیرون میآمدم تمام نگرانی ام این بود که الان پسرک از شدت گرسنگی همه صورت پیرزن را لیسیده است. او هم که وسواسی و تمیز! حالا موقع رسیدن به منزل چه ها که به من نخواهد گفت..

با عجله کتابهایی که دستم بود را داخل کیفم گذاشتم و سی­دی­­ها را محکم در دستم گرفتم تا مطالبی که با آن همه سختی تهیه کرده بودم سالم به دست استاد برسانم

گرما هم بیداد میکرد و به سان همین روزهای گرم تابستان حرارتش زن و مرد و کوچک و بزرگ نمیشناخت؛ آنقدر داغ بود که به محض اینکه یک سایه کوچک از درخت و یا بنا و ساختمانی میدیدم حتی اگر کمی راه را برمن دروتر هم میکرد، سعی میکردم از آنجا رد شوم تا شاید ثانیه ای از حرارت سوزان آفتاب در امان بمانم.

 گرمای هوا وسرعت بالای من برای رسیدن هر چه سریعتر به منزل و نجات دادن مادرم از دست پسرم سبب شده بود تشنگی عجیبی بر جانم مستولی شود.

کلافه بودم ومدام زیر لب غر میزدم که آخر این حجاب دیگر چه بلایی بود که بر سر زنان مسلمان نازل شد!

وقتی وصیت نامه هایتان را نگاهی می اندازم انگار چند چیز را همه تان بر رویش قسم خوردید تا آخرین نفس پایشان بایستید...کم نیست "جان دادن"

پشتیبانی از ولایت ،احیای امر به معروف و نهی از منکر و "حجاب"...

انگار اقتدا کردید به مادرتان زهرای محجبه،که پشتوانه ی ولایت بود...انگار اقتدا کردید به عمه تانزینب محجبه که پشتوانه ی ولایت بود...

گفته بودید :"خواهرم سرخی خون خودم را به سیاهی چادرت امانت دادم.پس امانت دار خوبی باش..."

شاید در این آخرالزمانی هیچ کاری از دستم بر نیاید...شاید منتظر واقعی نباشم...شاید گناه های ریز و درشتم دست و پای دلم را برای هوایی شدن بگیرد...شاید گاهی وقت ها دور شوم ازاوج گرفتن...شاید و شاید...اما و اما میگویم یک کار را که میتوانم انجام دهم...با خودم می گویم حداقلش این باشم که حجابم را،چادرم را با همه ی وجود حفظ کنم تا در این یک مورد دیگر قلب امام عصرم را به درد نیاورم...تا لبخندی را بر روی لبانش محو نکنم...

دوست دارم قلبم آنقدر وسیع باشد که همه ی آدم ها را دوست داشته باشد...دلم نمی آید با ظاهرم دلی را به گناه بیندازم و آتشی را در وجودی شعله ور کنم...می گویم شاید خدا از حق اللهبگذرد...شاید از حق النفس بگذرد اما حق الناس را حتی برای شهیدش هم نمی گذرد...

باور کن حجاب و چادر و حیا حق فردی نیست...سلیقه ای نیست...این نیست که بگوییم آزادی حق من است و دیگران نگاه نکنند...باشد دیگران نباید هم نگاه کنند اما حق الناس است...

حق الناس است که در کلاس درس و دانشگاه،در محیط کار،در کوچه و بازار اصلا بر روی این کره ی خاکی آتشی را درون فردی به پا کنی و آرامش فکری و روحی را از او بگیری...حق الناس است اگر با رفتارت،با آرایشت،با تار موهایت،با لباس و نگاه و حرف زدنت نگذاری فردی در امنیت کامل درس بخواند،کار کند،فکر کند اصلا زندگی کند و به خدا برسد...تو مانع پیشرفت خودت و او هستی....بگذار آرام بگیرند...

حق الناس است اگر رنگ مویت،مدل لباست،رنگ و لعاب صورتت،مدل عشوه هایت ،مدل حرف زدن ،راه رفتن و نگاه کردنت باعث شود مرد بی فکری زندگی زنش را دردناک کند...زنی که با همه ی عشق و امید و وجودش به آن مرد و زندگی اش دلبسته...تومگر نشنیده ای دست بالای دستزیاد است!؟نمی ترسی از روزی که زیباتر و عشوه گر از تو پیداشوند و دل مردت را بربایند؟!

من که می ترسم...

نمی دانی چقدر احساس غرور و شعف می کنم وقتی می بینم احترام و توجه اطرافیانم به فکر و اندیشه و منش من هست نه جسم و ظاهر و صورتم...نه اینکه نباشند مردان مریض دلی که با وجود حجابم گاهی متلکی می اندازند...اما این گاهی ها کجا و این متلک هایی که از روی حرص و بغض هست....حرص دیدن یک تار مویت...حرص دیدن اینکه چه زیبایی را درون آن صدف چادرت پنهان کرده ای...و تو آنها را در حسرتی ابدی قرار می دهی و احساس غرور می کنی...اما باز هم نوع حرف های سبکشان به من محجبه با یک خانم بد حجاب فرق دارد و من و تو این فرق و این نگاه ها را خوب حس و درک می کنیم...

نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی مردان دیگر نسبت به ظاهرم بی توجه اند....چرا که می دانم "اویی"که باید توجه کند میکند:خدایم،همسرم،محارمم....من کمبود محبتی ندارم...هم آرامش دارم،هم اعتماد به نفس...

اعتماد به نفس و خالی بودن از دغدغه و نگرانی از اینکه نکند الان از تیپ و ظاهرم خوششان نیاید...نکند الان رنگ و لعابی پاک شده باشد...نکند ظاهرم به دل بقیه ننشیند...

نمی گویم که از مد و خوشتیپ بودن و خوش پوش بودن خوشم نمی آید....من هم مثل تو یک زنم و سرشار از حس زیبایی....من هم آرایش کردن،عطر زدن،زیور آلات،تمیز و زیبا بودن را دوست دارم چرا که خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد....اما من می دانم که هر کدام را کجا و برای که و چگونه استفاده کنم...من هم مد روز را دوست دارم اما به شرطی که متناسب با منش و شخصیتم باشد و تقلید شده و تلقین شده برایم نباشد...آخر من عروسک خیمه شب بازی تبلیغات ماهواره و تفکر غربی نیستم...

نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی که با این سیاهی چادرم بر آدم های اطرافمفرمانروایی میکنم...مگر نمی دانی که سیاه نماد اقتدار،برجستگی و فرمانروایی است....

نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی مردان اطرافم در برخوردهایشان با من کم سن و سال در کمال احترام و تواضع ، می گویند "حاج خانم"  این یعنی بزرگی...بزرگ شدن در حد یک حج مقبول!

نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی از نامحرم هایم میشنوم "فلانی متکبر است..."آری من یک خانم متکبر هستم....چرا که علی (ع) این ویژگی را برای جنس من برتر شمرده تا در برابر دیگر مردان سر فرود نیاورم و اجازه ورود به حریم خصوصی ام را بهشان ندهم...

شاید اینجا حقش باشد در این گرما،در این ماه مبارک،با چادر و مقنعه و مانتو و ساق دست و جوراب ضخیم وقتی که عرق پیشانی ام را پاک می کنم نگاهی به آسمان بیندازم ُتبسمی کنم و  در دلم بگویم:"خدایا یادت باشد هااا...یادت باشد که چقدر دوستت دارم...دوستت دارم که عشق به چادر را در دلم انداختی...خدایا یادت باشد من ناموس تو ام..."

چادرم که داغ میشود میگویم شاید شفاعتم را در برابر داغی اتش جهنم بکند...

ای کاش تو هم کمی طعم این شیرینی ها را بفهمی...آنگاه مگر رهایش می کردی...عاشقش می شدی...همانطور که تفنگی برای سربازش ناموس می شود ،چادر هم برایت ناموس می شد . نسبت به حفظش غیرت پیدا می کردی...یک غیرت زنانه!

باور کن من از تو و همه فاعل هایی مثل تو که بدحجاب و بی حجابن بدم نمی آید من از فعل تو یعنی بد حجابی،بی حجابی،خودنمایی بدم می آید...

راستی تهش یادم رفت بگویم:آقا مهدی باکری امانت دار خوبی بوده ام یا...


وبلاگ +زائر باران

توی این گرما، آدم می پزد! چه رسد به من...
توی این گرما، مصادیق بدحجابی برادران را نادیده می گیرم و آستین کوتاه می پوشم. از همین آستین کوتاه های کوتاه!
دمپایی هم می پوشم، بدون جوراب. تا پاهایم در کفش تاول نزند
باز هم گرمم است...
تازه تشنه هم هستم... خدایا؛ پس کـِی افطار می شود؟

توی این گرما، آدم خجالت می کشد. من هم خجالت می کشم...
وقتی می بینم
توی این گرما، با زبان روزه، چادر سر کرده ای
تازه ساق و مانتوی بلند و مقنعه هم از زیر چادر پوشیده ای
با جورابی زخیم و کفشی رو بسته...

عرق می کنم. نه از گرما، این بار از شرم
که تو خواهرم، ای ریحانه، چه صبری داری که در این گرما، هم دینت را حفظ کرده ای، هم دلت را
خوشا به حالت که خداوند بر تو درود می فرستد: سَلاَمٌ عَلَیْکُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ 1
و وای به حال من...
وقتیکه نمی توانم این گرما را تحمل کنم، چگونه آتش جهنم را تحمل کنم؟
... قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَّوْ کَانُوا یَفْقَهُونَ 2

تقدیم به موج وبلاگی صبر ریحانه ها

1- [و مى‏گویند] سلام بر شما به خاطر صبرى که ورزیدید، چه نیکوست این نیک سرانجامى / سوره رعد آیه 24
2- ... به آنها بگو آتش دوزخ از این هم گرمتر است اگر بفهمند!/ سوره توبه آیه 81

و با تشکر از سایت پارس قرآن

وبلاگ+میرآخور
دلهره دارم برای روزهای بودن ِ دخترکی که قرار است "مادر" خطابم کند ...

نمیدانم چگونه باید عشق به حجاب را بیاموزد ، چگونه حلاوت "چادری" بودن را بچشد ...

به یاد کودکی ام می افتم ، همان روزهایی که آرزویم داشتن مقنعه ای شبیه مقنعه چانه دار ِ مشکی و بلند ِ مادر بود .

روزی که مادر برایم یه مقنعه سفید دوخت و هنوز هم پس از سالها سرمست شیرینی ِ مرور خاطره اش میشوم .

آن روزها که همه عشقم خلاصه میشد در یک چادر گل ریز صورتی که به هزار التماس با کِش روی سرم دوام می آورد !

از همان روزها بود که عشق به حجاب و عشق به چادر را تجربه کردم .

یادم نمی آید کسی مجبورم کرده باشد یا اینکه بیایند برایم عشق اش را دیکته کنند و سرمشق بدهند و آنقدر بنویسم "چادر" تا عاشق شوم!

که "عشق" یاد دادنی نبود و نیست ...

عشق را باید ببینی و به چشم ات آشنا بیاید تا اگر روزی دلت لرزید بدانی این همان عشق است ...

اینکه دلت بلرزد هر گاه ذره ای حس کنی کسی چادرت را عاشقانه نگاه نمیکند ، اینکه بترسی کسی فکر کند حجابت از روی اجبار است ، اینکه دلت بلرزد از خدشه دار شدن حرمت اش ، اینکه برایت عزیز باشد حتی اگر تابستان باشد و زیر تابش خورشید هلاک ِ گرمای عشق ات شوی ...

دخترک فردای من! مادر مجبورت نمیکند به عاشقی ...

اما عشق اش را به لالایی هایش می آمیزد و قصه هایش را آنقدر عاشقانه برایت زمزمه میکند که تو هم اسیر این موج شوی و غرق شوی در سیاهی ِ دریایی به نام "چادر" ...

به مدد ریحانه ی رسول الله (ص) ...

 

+ این پست پیشکش به موج وبلاگی صبر ربحانه ها


وبلاگ +تا یار که را خواهد...

با نام خدا

نکته ای که عقلمان باید به آن حکم و دلمان باورش کند این است که:

«همیشه هر کاری که آسان تر و راحت تر بود، بهتر نیست».

خدای متعال وقتی امر می کند به حجاب، زن و مردش هم تفاوتی نمی کند،

فورا می گوید: «ذلک ازکی لهم»  (نور، 30)

این آیه را هیچ جور نمی توانم ترجمه کنم بس که لطیف است و زیبا، فقط باید

روح کلام خدا را درک کنی و لذتش را ببری.

ما توی همین دنیا هم وقتی دو دو تا چهارتایمان خوب کار می کند خیلی وقت ها

سخت ترها را انتخاب می کنیم به خاطر اینکه عقلمان می گوید این سختی به آن

نتیجه می ارزد، مثلا حاضریم برای دریافت سکه طلا، شب تا صبح را در هر هوایی

کنار دیوار بانک بنشینیم یا کسانی که با مشغله کار و زندگی، برای افزایش حقوقشان

دنبال درس و مدرک می روند یا .... در همه این موارد آن انگیزه قوی ای که در دل ما

نشسته و ما را به خوب بودن تصمیمان مطمئن کرده ما را تا آخر راه با استقامت پیش

می برد. سوالی که خانوم های چادری خیلی اوقات، خصوصا در گرما، با آن مواجه

می شوند این است که «سخت نیست؟»، «اذیت نمی شی؟»، جواب این سوالات

مثبت است ولی باید گفت لزوما هر سختی ای بد و هر آسانی ای خوب نیست

و تحمل این سختی کمی بینش و نگاه عمیق تر از دیدن نوک دماغ می خواهد!

این سختی که از یک جایی به بعد دیگر سخت هم نیست، می ارزد به اینکه متاعی

باشی در معرض «هر چشمی»، می ارزد به اینکه به تو به چشم یک «انسان» نگاه

شود نه ابزار لوکس. زنی که قدر خودش را به عنوان یک موجود خاص ارزشمند با زیبایی ها

و قابلیت های فراوان شناخته باشد به آسانی و ارزانی خودش را به همگان نمی فروشد.

معتقدم هیچ کس به اندازه خود زن به حجاب نیاز ندارد، تمام حرفهایی که به عنوان تاثیرات حجاب در

سلامت محیط اجتماعی گفته اند حق است و حساب، ولی این «ازکی» و «اطهر» بودنش برای

خود زن یک چیز دیگر است.

تقدیم به موج وبلاگی «صبر ریحانه ها».


وبلاگ+ حبیب و محبوب


دیروز وقتی داشتم ریز آمار وبلاگم را نگاه می‌کردم متوجه شدم یکی از بازدیدکنندگان با جستجوی عبارت «از کجا بدانم ریش تراش فیلیپس اصل است» در موتور جستجوی گوگل، به وبلاگ من رسیده! از اینکه او بدنبال یافتن پاسخ این سؤال سر از «اسکالپل» در آورده بود، بسی انبساط خاطر ایجاد شد. در واقع این عبارت، او را به نوشته‌ای از سید شهیدان اهل قلم هدایت کرده بود که سید در آن از ریش تراش «فیلیپس» اسم برده! و آن نوشته این است: «این جماعت تصور می‌کنند که رابطه مردم با دین و ولایت و فقاهت مثل ریش است که با یک تیغ ناسِت یا یک ریش تراش فیلیپس هم می‌توان آن را تراشید و از خود نمی‌پرسند که به راستی چه شد که درست در زمانی که غرب ایران را جزیره ثبات ‌می‌پنداشت، ملتی که هم عاقبت وقایع دوران مشروطیت را دیده بودند و هم واقعه پانزده خرداد را، باز هم در تبعیت از یک روحانی که اصلا از پاگذاشتن بشر روی سطح کره ماه شگفت زده نشده بود و به شریعت تکنولوژی ایمان نیاورده بود، به خیابانها ریختند؟» این مطلب، فرازی از مقاله مهم «تحلیل آسان» سید است که من آنرا در انتهای ستون سمت راست قالب وبلاگ گنجانده‌ام. این بازدید کننده تصادفی، اگر آوینی خوان بوده باشد، که قطعا فرازهای دیگری از مقاله را هم که در ادامه آورده‌ام خوانده و رفته است و اگر نه، لابد فحشی نثار من کرده و وبلاگ را بدون اینکه بفهمد بالاخره ریش تراشش اصل است یا تقلبی، ترک کرده!

مقاله «تحلیل آسان» که از مقالات کلیدی سید شهیدان اهل قلم در تحلیل انقلاب اسلامی است، در جواب «مسعود بهنود» – ضد انقلاب فراری – در سال ۱۳۷۰ به نگارش در آمده. «بهنود» در خرداد ماه همان سال با چاپ مقاله‌ای سراسر توهین به انقلاب اسلامی در شماره ۵۹ نشریه «آدینه»، دستاوردهای انقلاب اسلامی را به نفع دموکراسی غربی مصادره کرده بود. شهید آوینی در قسمتی از جوابیه ۳۲ صفحه‌ای خود، افرادی همچون «مسعود بهنود» را در ردیف منورالفکران غربزده دوران قاجار نظیر «میرزا ملکم خان» – که بقول او واکنششان در برابر غرب از ناصرالدین شاه قاجار هم ابلهانه‌تر است - به شمار آورده و نوشته است:

حرکت مبارکی که در صبر ریحانه‌ها شکل گرفته، بهانه‌ای شد تا منم مطلبی پیرامون حجاب بنویسم.

پیشکش به ساحت مقدس مادرم، حضرت فاطمه زهرا(س)، به امید گوشه چشمی....

__________________________________________________________

اساساً اول باید تکلیفمان را روشن کنیم که حجاب را چه معنی می‌کنیم؟

به زعم من حجاب، پوسته‌ی هویت یک زن است. اگر زن، شأن وجودی خود را که خدا در خلقت او قرار داده بشناسد، به طور طبیعی "حیا" در او زنده می‌شود؛ و عملی که به طور طبیعی برای پاسخ به این حیای درونی در او شکل می‌گیرد، "حجاب" است.

در غیر این صورت، حجاب زن یا تقلیدی است یا اجباری... که در هر دو صورت، این حجاب در گردبادهای جامعه دوام نخواهد آورد.

ازهمین رو اگر روزی مادر شوم، حجاب را درهم‌آمیخته با مفهوم عظمت شأن زن به دخترم یاد میدهم. مواردی که در زیر نوشتم متأثر از همین نگاه است:

1.در سنین کودکی دخترم، آن زمان که والدین به فرزندشان یاد می‌دهند در برابر سوال دیگران که "میخواهی در آینده چه کاره شوی؟"، جواب دهند: خانم مهندس، یا خانم دکتر، یا خانم معلم یا ... من به دخترم یاد می‌دهم جواب دهد: شهیدپرور

2.قبل از رسیدن به سن تکلیف، دخترم را با چادر و حجاب آشنا می‌کنم و از اولین روزی که چادر بر سرش می‌کنم تا به مدت 40 روز، هربار که چادر می‌پوشد خم می‌شوم و چادر او را می‌بوسم و منتظر می‌شوم تا بالاخره دخترم به سوال برسد که چرا این کار را می‌کنم؛ آن وقت به او خواهم گفت: تو میراث مادرت، حضرت فاطمه زهرا(س) را بر سر داری....

3. خودم به چادرم بالاترین درجات احترام را می‌گزارم. هرگاه که از جایی به منزل برمی‌گردم، چادرم را مرتب بر سر جالباسی قرار می‌دهم و هیچ‌گاه آن را نامرتب در گوشه‌ای قرار نمی‌دهم.

به پاکیزگی چادر نیز بسیار اهمیت می‌دهم و به دخترم نیز یاد می‌دهم چادر، تاج سر اوست. با تاج پادشاهی، پادشاهانه برخورد کند.

4.وقتی دخترم به سن تکلیف رسید، او را به حرم امام رضا(ع) می‌برم و به او جانماز و چادر مشکی هدیه می‌دهم و از آن روز تا مدت 40 روز، هربار که دخترم را می‌بینم، به مقابل او می‌روم، خم می‌شوم و دست او را می‌بوسم و منتظر می‌شوم تا بالاخره دخترم به سوال برسد که چرا این کار را می‌کنم؛ آن وقت به او خواهم گفت: تو جانشین خدا بر روی زمین هستی... از امروز اونقدر بزرگ شدی که خدا به تو مأموریت میده. برای اینکه بتونی مأموریت خدا رو بشنوی باید هرروز قرآن بخونی تا با صدای خدا آشنا بشی... اون وقت هرزمان که چشمهات رو ببندی و به قلبت گوش بدی، صدای خدا رو می‌شنوی...

حرف‌هایی که خدا به قلب تو میگه، ممکنه به قلب بقیه نگه... خدا از تو میخواد حرف‌هاش رو به گوش بقیه هم برسونی... اما چطوری؟ تو باید به حرف‌های خدا عمل کنی تا بقیه با دیدن عمل تو، حرف‌های خدا رو که فقط قلب تو شنیده، بشنوند...

5. در سنین راهنمایی، یک روز به مدرسه دخترم می‌روم و از او می‌خواهم مرا با همکلاسی‌هایش آشنا کند. اگر در بین همکلاسی‌های او حتی فقط یک نفر بدحجاب ببینم تا آخر شب با دخترم قهر می‌کنم و با او حرف نمی‌زنم و منتظر می‌شوم تا بالاخره دخترم از من بپرسد از چه ناراحتم؟

آن وقت به او خواهم گفت: چطور تونستی همکلاسی خودت رو که بدحجاب هست ببینی و درباره او در خانه حرفی نزنی و به دنبال بهبود حجاب او نباشی و احساس درد نکنی...

و آن وقت است که برای اولین بار دخترم را با مفهوم "دردهای متعالی" آشنا می‌کنم. از آن روز منتظر می‌شوم تا او خودش بیاید از من بپرسد برای حجاب دوستش چه کار می‌تواند بکند؟ آن وقت به او می‌گویم: تو اگر بخواهی کسی رو باحجاب کنی اول باید خودت برای حجابی که داری دلیل داشته باشی تا بتونی برای بقیه هم حرف بزنی... خب، بهم بگو چرا حجاب داری؟

و می‌دانم اگر دخترم را که تا آن روز با چادر، ارتباط عاطفی برقرار کرده، سوال پیچ کنم نمی‌تواند برای حجابش استدلال قوی بیاورد. با این کار اجازه می‌دهم دخترم برای اولین بار با این واقعیت مواجه شود که خیلی از مفاهیم دینی که از کودکی تا آن موقع با آنها انیس بوده، برایشان استدلال قوی و اصولی ندارد. بدین ترتیب او را "تشنه‌ی دانستن" می‌کنم؛ و اجازه می‌دهم با انتخاب خودش باهم مطالعه‌ی کتب شهید مطهری را شروع کنیم.

6بعد از مدتی جلسات خصوصی مادرانه با دخترم را آغاز می‌کنم. که در آن، از دخترم می‌خواهم به رفتارهای همکلاسی‌هایش بیش از پیش توجه کند و مشکلات دینی دوستانش را کشف کند و برایم بگوید. بعد با همفکری یکدیگر، این مشکلات را ریشه‌یابی می‌کنیم و برای حل آن نقشه می‌کشیم تا دخترم در مدرسه اجرا کند؛ و بدین ترتیب برای اولین بار دخترم را با مفهوم "هنر تربیتی زن در اسلام"آشنا می‌کنم و به او یاد می‌دهم حجاب و سایر مبانی دینی را با این شیوه ترویج کند.

_____________________________________________________________________

پ.ن: این نوشته خیلی ادامه داشت، مثلا اینکه چطور به دخترم یاد بدهم فقط برای خدا درس بخواند، نه از روی حس رقابت با همکلاسی‌ها و یا... . اما به نظرم رسید مابقی، ارتباط معنایی با مقوله حجاب پیدا نمی‌کند. از همین رو خلاصه نوشتم...

با این حال، خیلی مشتاقم بدانم این نوشته ها مورد استفاده کسی قرار می‌گیرد یاخیر... نظرات شما به من جهت می‌دهد که به این نوشته‌ها با رویکرد موضوعات دیگر که می‌توانید پیشنهاد دهید ادامه دهم یا نه...

 

+ دل آدمی بزرگتر از این زندگیست و این راز تنهایی اوست....

بالاخره پروژه‌‌ی این درس هم تمام شد. با اینکه یک هفته روی برنامه اش کار کرده بودم و در روز آخر جواب داده بود, باز هم نگران بودم که خوب از آب درآمده باشد. تمام طول مسیر با خودم غر می زدم که در این هوای گرم و با زبان روزه، آخر پروژه برداشتنت چه بود؟ چند ساعتی معطلی برای استاد خوش قول گذشت. پروژه این درس هم به خوبی و سلامتی طی شد و دو نمره ی شیرین به نمره‌ی درسم اضافه شد. خسته و تشنه و از همان مسیر همیشگی در راه برگشت به منزل بودم. با خودم فکر می کردم که آیا این چند نمره ی اضافه مرا از خطر مشروطی نجات خواهد داد یا نه که جلویم دیواری از چند دختر و پسر دیدم. حتما از دانشجویان دانشگاه خودمان بودند ولی تا به حال آنها را ندیده بودم و رفتار غیرمتعارفشان برایم عجیب آمد. معمولا دانشجویان دانشگاه را با چنین لباسها و سر و وضعی ندیده بودم. چون سرم به زیر بود متوجهشان نشدم ولی اگر از دور می دیدمشان حتما آن طرف سبزه ها را برای عبورم انتخاب می کردم. حوصله ی قدم برداشتن لاک پشتی پشت سرشان را نداشتم.

هوا خیلی گرم بود و من خیس عرق شده بودم. در دلم خدا خدا می کردم که کمی سریعتر راه بروند و از آن رفتارهای عشوه گرانه‌شان کم کنند. اما انگار باید طول خیابان را در جوارشان قدم می زدم. راه عبور را بسته بودند و من باید پشت سرشان راه می‌رفتم.

در همین افکار بودم که یکی از پسرها برگشت و چیزی به دختر کنار دستی‌اش گفت. از برگشتن سریع دخترک و نگاه چپ چپی که به من انداخت گمان کردم مرا با گشت ارشاد اشتباهی گرفته است. انگار می خواست با نگاهش قورتم دهد. احساس کردم چیزی به ایشان بدهکارم یا اینکه قبلا کاری کرده ام و ضرری بهشان رسانده‌ام که خودم خبر ندارم. چندین بار اتفاق افتاده بود که به خاطر چادرم متلک بارم کنند اما این یکی طور دیگری به نظر میآمد. یک لحظه نگران شدم که اگر خواستند از سر شوخی مثلا چادرم را بکشند یا رفتارهایی از این دست انجام دهند عکس العمل من چه باشد. تمام این مرور خاطرات و افکار به چند لحظه ی آینده فقط چند ثانیه طول کشید. خودم را جمع و جور کردم و چادرم را محکم‌تر کردم.

در دلم خدا خدا می کردم راه را باز کنند تا من بتوانم عبور کنم. بالاخره دختر خانوم و دوستانش نتوانستند فقط به نگاه کفایت کنند و چند جمله نثار جان من و چادرم کردند. مثل این جملات: «نمردیم و چادری هم دیدیم!» یا «مگه این جماعت هنوز هم هستند؟!» یا «کی ما از دست این چادری ها راحت می‌شیم؟» . جملات تحقیرآمیز دخترک و نگاههای نفرت انگیز دوستانش بعلاوه‌ی خنده‌ی تمسخرآمیزشان و البته گرمی هوا  نتوانست حال خوش مرا بهم بزند. کمی راه را باز کردند و من در حالی‌که چادرم را محکم‌تر از قبل گرفته بودم و به مهربانی آن را نوازش می‌کردم و از اینکه به خاطر داشتنش، صبر را هم تمرین می‌کردم، از کنارشان عبور کردم. شاید پروژه‌ی به چادر افتخار کردن و آن را حفظ کردن سخت‌تر از پروژه‌ای بود که به استاد ارائه داده بودم.

تقدیم به موج وبلاگی صبر ریحانه ها


وبلاگ +شاید همه چیز

با دوستم از دانشگاه برمی گشتیم مانتوی نخی پوشیده بود وسط های راه بودیم که شروع کرد به غر زدن که عجب هوای بدی شده است و چیزی نمانده که جهنم شود و هر روز بد تر از روز قبل است،من هم با سر حرف هایش را تایید می کردم. یطری آبش را از کیفش در آورد و گفت: بیا اول تو بخور تو سوسولی دهنی نمیخوری، لبخندی زدم و گفتم: نمیخورم ،اوقاتش تلخ شد و گفت :صبح خریدمش دهنی نیست بخور ،در جوابش گفتم :"روزه ام" نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت :توی این هوا با چادر مشکی روزه هم میگیری؟گفتم: روزه هم میگیریم آب حوض هم خالی میکنیم  پیرزن هم خفه میکنیم. خندید و آبش را خورد،گفت: صورت و دستتات سیاه شدنا این آفتاب حسابی برنزت کرده "یاد حرف صبح مامان افتادم که میگفت:" این آفتاب چادرت رو حسابی بد رنگ کرده" حس خوبی داشتم چادرم رفاقت را در حقم تمام کرده حالا که رنگ پوست من عوض شده او هم رنگش عوض شده...


وبلاگ +روزهای من

شلوار جین با مانتوی آبی بلندم را می پوشم و با ساق سورمه ایم که تا آرنجم می رسد سِت می کنم. موهایم را از پشت جمع می کنم. روسری سبز طرح دارم را سرم می کنم و مثله همیشه مدل لبنانی می بندم. چادر مشکی ساده ام را سرم می کنم. کفش کتانی سفیدم را که پوشیدم، کیفم را روی دوشم می اندازم و از خانه بیرون می روم.

حواسم هست از پله ها که پایین می روم چادرم را کمی جمع کنم تا پایینش خاکی نشود. از بغل باشگاه ورزشی رد می شوم. برعکس روزهای قبل، این بار جلوی آنجا خلوت است. از جلوی مغازه ی کوچکی که آنجاست عبور می کنم. صدای خواننده توی گوشم می پیچد.

از خیابان که رد شدم، کمی جلوتر یک دختر نوجوان ِ با حجاب را می بینم. من از حجاب و مرتب بودنش خیلی خوشم می آید. شلوار و بلوز آستین بلندش قرمز رنگ است. روسری، کیف، کفش و سارافونی که پوشیده است سفید رنگ. مادرش پشت سرش می آید. می بینم مثل خودم چادری است. حس خوبی پیدا می کنم.

نزدیک آموزشگاهم. باید وارد کوچه بشوم.

پوشیدن لباس ضخیم بر شما لازم است ، زیرا کسى که لباسش نازک و بدن نما باشد، دینش نیز ضعیف و نازک است . (۱)

و نیز فرمودند: شوهرى که از همسرش اطاعت کند، خداوند او را از جانب صورت به طور واژه گونه وارد دوزخ گرداند.
شخصى پرسید: این اطاعت که موجب چنین مجازاتى است کدام اطاعت است ؟
حضرت فرمودند: زن از او مى خواهد که با لباس نازک (به مراکز پر جمعیت مانند) حمّام ها و عروسی ها و مجالس ترحیم برود، و شوهرش ، به او اجازه دهد و از سخن او اطاعت کند. (۲)

(۱)  بحارالانوار: ۸۳/۱۸۳

 (۲) ثواب الاعمال : ۲۰۱ / بحارالانوار: /۱۰۳/۲۴۳

برای  موج وبلاگی صبر ریحانه ها


وبلاگ +رندانه

به قلم موج: این نوشته بعد از اولین موج وبلاگی صبر ریحانه ها به دست ما رسید و خودش آنقدر غنای مطلب داشت که زمینه یک موضوع جدید را برای موج به وجود آورد.


تابستان امسال به بهانه‌ی موج وبلاگی «صبر ریحانه‌ها» این نوشته را روی کاغذ نوشتم و مدت‌ها طول کشید تا پاکنویس شد.
آن موج وبلاگی آمد و رفت و تمام شد و من وقت نکردم این مطلب مفصل را برایشان ارسال کنم.
البته حالا هم خیلی دیر نشده. در ابتدای زمستان به استقبال تابستان آینده می‌رویم. هر چند که این موضوع در چهار فصل سال تازه است و مهم.
اگر حوصله‌ی خواندن یک نوشته‌ی طولانی و عجیب را دارید بسم‌الله:


***
هر چند که من را بیش تر از گرما، سرما اذیت می کند و به قول عزیز «سرمایی» هستم، اما حسِ زیرِ مقنعه و چادر بودن، همین‌جا که روی صندلی و زیرِ بادِ کولر نشسته‌ام، عرقم را در می‌آورد. اما همسر من وظیفه دارد و باید در حضور نامحرم حتی داخل خانه محجبه باشد و سر و بدن خود را با پارچه‌هایی بپوشاند که اولین نتیجه‌ی آن احساس گرمای شدید و بعد کلافگی و خستگی و … خواهد بود. در این‌جا نمی‌خواهم از این حرف بزنم که نیت او از چادری بودن چیست و آیا حق دارد شکایتی بکند یا باید رضایت داشته باشد یا … . این‌ها به نفس او و رابطه‌اش با خدای خودش مربوط است. او انتخابی کرده که من نه می‌توانم و نه مایلم در آن دخالتی بکنم. آن‌چه به من مربوط می‌شود مدیریت امور خانه و خانواده دونفره‌مان است به نحوی که هر دو طرف با کمترین مشقت، بیش‌ترین سعادت را کسب کنیم. لذا این‌ها که می‌گویم برخلاف بقیه‌ی نوشته‌هایی از این دست،‌ مستقیماً به مرد خانواده مربوط می‌شود، نه زن.
*
تعریف من از حجابِ بانو، نه فقط پوشیده‌بودن سر و بدن او مطابق موازین فقهی، بلکه محفوظ بودنِ جان او از اختلاط با بیگانه است. حذف هرگونه ارتباطِ حضوری یا کلامی غیرضروری با نامحرم، حدِ عالیِ حجابِ بانوی مسلمان است که از گذشته‌ای نه‌چندان دور به «حبس زنان در خانه» و «حذف زن از عرصه‌های اجتماعی» ترجمه شده است؛ بی‌آن‌که مترجمانِ مقلّدِ غرب لحظه‌ای بیاندیشند که آیا می‌توان بدرفتاری عده‌ای از مسلمانان را نشانه‌ی ضدانسانی بودن تعالیم اسلام دانست یا نه؟
البته اگر مرد خانواده باید غیرت داشته باشد، درایت نیز لازمه‌ی آن است و اگر اندکی در احوال گذشتگانِ خود در این سرزمین تدبّر کنیم، رگه‌هایی از این درایت مبتنی بر غیرت را در روش زندگی اجتماعی و سبک زندگی خانوادگی آن‌ها شاهدیم.
*
مواردی که در ادامه ذکر می‌کنم حقیقی‌ست و ما در زندگی خانوادگی به آن‌ها عمل کرده‌ایم و عمل می‌کنیم. این‌ها ریزه‌کاری‌هایی است که در رفتار دونفره‌مان وجود دارد و از ابتدای ازدواج تا امروز کم‌کم بهینه شده و ارتقا پیدا کرده. من هدف اصلی این بهینه‌سازی را آسودگی بانو در حفظ حجاب (با تعریف بالا) قرار داده‌ام.
برای برادران جوان‌تر خودم تعریف می‌کنم که بدانند این‌گونه هم می‌شود.

یادم نیست چند ساله بودم که چادری شدم! فقط با اطمینان می گویم که هنوز مدرسه نمی رفتم.هیچ اجباری هم برای چادری شدنم نبود ولی من عاشقش بودم.شاید چون خانم های بزرگ و عزیزی که دور و برم بودند همگی چادری بودند . شاید چون زمان جنگ بود و من برای دیدن اعزام رزمنده ها دوست داشتم با حجاب باشم! شاید ِ بزرگتر این است که از تشویق ها خوشم می آمد.هر کسی مرا می دید با لبخند خشک و خالی اش هم کلی حال مرا خوب می کرد و انرژی و انگیزه ی بیشتر می داد تا جایی که چادر شد جزء جدا نشدنی از من...شد همراه همیشگی و هویت پرافتخارم.

از تعریف های فروشنده های مغازه های محل ، تا مکانیک ماشین بابا ، تا آن رزمنده ای که وقتی داروهای اهدایی مامان را برایش بردم و نفس نفس زنان رسیدم به وانت شان و با دست دیگرم سفت چادرم را گرفته بودم تا عقب نرود ، با دیدن من کلی خندید و تشویقم کرد و هزار بارک الله نصیبم کرد _که لذتش تا همین حالا هم هست _، همه شان در چادری ماندن من نقش داشتند.نه اجبار مدرسه  و نه تهدید خانواده کسی را چادری نمی کند . باید از چادر داشتن خوش حال بود ، لذت برد ، احساس عزت کرد ، باید سختی هایش را فهمید و با جان و دل قبول کرد. 

این روزها اما برای بچه هایی به سن آن روزهای من ، چادر بیشتر شبیه یک تابو ست تا افتخار ، شبیه یک نشان عقب ماندگی ! فرهنگ ِ بی فرهنگی به جان ما افتاده که دخترها تا می توانند فرار می کنند.تا جایی که جا داشته باشد حتی در بعض خانواده های مذهبی ، چادری شدن را به تاخیر می اندازند.شاید طفلی هاحق دارند.هی توی گوششان می خوانند که چادر دست و پا گیر است و چادر زیبایی ندارد و چادر محدود کننده است.

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

ماه رمضان است ....

اما قبل از آن تابستان است ، تابستان هست و گرمایش تابستان هست و تشنگی اش

هرچقدر هم که بخواهی در خانه بمانی و بیرون نیایی نمیشود ، یک کارهایی هست که باید بیرون انجام شود ....

بیرون که میروی تازه ماجرا شروع میشود

گرما و تشنگی یک طرف ،  تازه دیدن افرادی که بیخیال دنیا درحال آب نوشیدن هم هستند یک طرف ....

یک لجظه ته دلم خالی میشود یعنی این همه رنج را باید تحمل کنم ؟ اما سریع به خودم می آیم که امتحان خداست باید سربلند بیرون بیایم که برایش عزیز شوم در آن لحظه خودم را در بین ملائکه میبینم که چه سربلندم و چه اجری دارم و بالاتر از این دیگر نیست ....

در همین حال و هوا بودم که یک آن نظرم به آن طرف خیابان کشیده شد انگار خدا میخواست که اینطور شود ...

چه میبینم دختری با چادری مشکی بر سر .... زیر تابش بی امان خورشید با دهان روزه تحمل پیراهن سیاه برای من غیر ممکن هست چه برسد به چادر سیاهی که تمام بدن را بپوشاند ...

به خودم فکر کردن یک لحظه جای او زیر چادر رفتم ...  نه .... فکرش هم عذاب آور است

ذهنم رفت تا عرش آنجاست که خدا به ملائک مباهات میکند ... اجر و ثواب این حجاب را کدام ملائکه با کدام قلم خواهند نوشت ...

خدا همه را جمع کرده و نشان میدهد این است ( انی اعلم ما لا تعلمون ) دیدید که چه خلیفه ای در زمین قرار دادم ....

روزهای خوبی را سپری نمی کردم؛ غرق در تناقضات گوناگونی شده بودم که پاسخی برایشان پیدا نمی کردم. خانواده ام دلشان می خواست که یک بانوی چادری بشوم، در حالیکه تلاش زیادی برای آنکه مرا به این امر علاقه مند کنند، نمی کردند.

و من به ناگاه خود را در یک انتخاب از پیش تعیین شده می دیدم که حس می کردم خودم هیچگونه حق انتخابی ندارم!

و همین سرآغاز تناقضات اعتقادی من شده بود.

وقتی هر انسانی علی الخصوص در آغاز روزهای جوانی در این شرایط قرار می گیرد، به طور طبیعی تلاش می کند مسیری را دنبال کند که خود انتخابش کرده؛ من هم بر اساس همین میل طبیعی، تصمیم گرفتم که تا آن زمانی که قانع نشده ام، چادر به سر نکنم! اصلا شاید هم بتوان اسمش را گذاشت لجبازی!

فقط می دانم که این انتخابم بود.

اما این میان، کسی بود که حرف دیگری میگفت! حرفی که پنجره ای رو به آزادی اختیار و عمل به رویم گشود. و شاید تنها همان جمله و عمل متناسب با آن سبب شد تا مسیرم تغییر کند!

پدرم بود!

وقتی نگرانی و اضطرابم را می دید، تنها گفتن یک جمله اش پایانی برای همه ی اضطراب هایم شد.