+ برای صبر ریحانهها ...
وقتی وصیت نامه هایتان را نگاهی می اندازم انگار چند چیز را همه تان بر رویش قسم خوردید تا آخرین نفس پایشان بایستید...کم نیست "جان دادن"
پشتیبانی از ولایت ،احیای امر به معروف و نهی از منکر و "حجاب"...
انگار اقتدا کردید به مادرتان زهرای محجبه،که پشتوانه ی ولایت بود...انگار اقتدا کردید به عمه تانزینب محجبه که پشتوانه ی ولایت بود...
گفته بودید :"خواهرم سرخی خون خودم را به سیاهی چادرت امانت دادم.پس امانت دار خوبی باش..."
شاید در این آخرالزمانی هیچ کاری از دستم بر نیاید...شاید منتظر واقعی نباشم...شاید گناه های ریز و درشتم دست و پای دلم را برای هوایی شدن بگیرد...شاید گاهی وقت ها دور شوم ازاوج گرفتن...شاید و شاید...اما و اما میگویم یک کار را که میتوانم انجام دهم...با خودم می گویم حداقلش این باشم که حجابم را،چادرم را با همه ی وجود حفظ کنم تا در این یک مورد دیگر قلب امام عصرم را به درد نیاورم...تا لبخندی را بر روی لبانش محو نکنم...
دوست دارم قلبم آنقدر وسیع باشد که همه ی آدم ها را دوست داشته باشد...دلم نمی آید با ظاهرم دلی را به گناه بیندازم و آتشی را در وجودی شعله ور کنم...می گویم شاید خدا از حق اللهبگذرد...شاید از حق النفس بگذرد اما حق الناس را حتی برای شهیدش هم نمی گذرد...
باور کن حجاب و چادر و حیا حق فردی نیست...سلیقه ای نیست...این نیست که بگوییم آزادی حق من است و دیگران نگاه نکنند...باشد دیگران نباید هم نگاه کنند اما حق الناس است...
حق الناس است که در کلاس درس و دانشگاه،در محیط کار،در کوچه و بازار اصلا بر روی این کره ی خاکی آتشی را درون فردی به پا کنی و آرامش فکری و روحی را از او بگیری...حق الناس است اگر با رفتارت،با آرایشت،با تار موهایت،با لباس و نگاه و حرف زدنت نگذاری فردی در امنیت کامل درس بخواند،کار کند،فکر کند اصلا زندگی کند و به خدا برسد...تو مانع پیشرفت خودت و او هستی....بگذار آرام بگیرند...
حق الناس است اگر رنگ مویت،مدل لباست،رنگ و لعاب صورتت،مدل عشوه هایت ،مدل حرف زدن ،راه رفتن و نگاه کردنت باعث شود مرد بی فکری زندگی زنش را دردناک کند...زنی که با همه ی عشق و امید و وجودش به آن مرد و زندگی اش دلبسته...تومگر نشنیده ای دست بالای دستزیاد است!؟نمی ترسی از روزی که زیباتر و عشوه گر از تو پیداشوند و دل مردت را بربایند؟!
من که می ترسم...
نمی دانی چقدر احساس غرور و شعف می کنم وقتی می بینم احترام و توجه اطرافیانم به فکر و اندیشه و منش من هست نه جسم و ظاهر و صورتم...نه اینکه نباشند مردان مریض دلی که با وجود حجابم گاهی متلکی می اندازند...اما این گاهی ها کجا و این متلک هایی که از روی حرص و بغض هست....حرص دیدن یک تار مویت...حرص دیدن اینکه چه زیبایی را درون آن صدف چادرت پنهان کرده ای...و تو آنها را در حسرتی ابدی قرار می دهی و احساس غرور می کنی...اما باز هم نوع حرف های سبکشان به من محجبه با یک خانم بد حجاب فرق دارد و من و تو این فرق و این نگاه ها را خوب حس و درک می کنیم...
نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی مردان دیگر نسبت به ظاهرم بی توجه اند....چرا که می دانم "اویی"که باید توجه کند میکند:خدایم،همسرم،محارمم....من کمبود محبتی ندارم...هم آرامش دارم،هم اعتماد به نفس...
اعتماد به نفس و خالی بودن از دغدغه و نگرانی از اینکه نکند الان از تیپ و ظاهرم خوششان نیاید...نکند الان رنگ و لعابی پاک شده باشد...نکند ظاهرم به دل بقیه ننشیند...
نمی گویم که از مد و خوشتیپ بودن و خوش پوش بودن خوشم نمی آید....من هم مثل تو یک زنم و سرشار از حس زیبایی....من هم آرایش کردن،عطر زدن،زیور آلات،تمیز و زیبا بودن را دوست دارم چرا که خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد....اما من می دانم که هر کدام را کجا و برای که و چگونه استفاده کنم...من هم مد روز را دوست دارم اما به شرطی که متناسب با منش و شخصیتم باشد و تقلید شده و تلقین شده برایم نباشد...آخر من عروسک خیمه شب بازی تبلیغات ماهواره و تفکر غربی نیستم...
نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی که با این سیاهی چادرم بر آدم های اطرافمفرمانروایی میکنم...مگر نمی دانی که سیاه نماد اقتدار،برجستگی و فرمانروایی است....
نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی مردان اطرافم در برخوردهایشان با من کم سن و سال در کمال احترام و تواضع ، می گویند "حاج خانم" این یعنی بزرگی...بزرگ شدن در حد یک حج مقبول!
نمی دانی چقدر احساس غرور می کنم وقتی از نامحرم هایم میشنوم "فلانی متکبر است..."آری من یک خانم متکبر هستم....چرا که علی (ع) این ویژگی را برای جنس من برتر شمرده تا در برابر دیگر مردان سر فرود نیاورم و اجازه ورود به حریم خصوصی ام را بهشان ندهم...
شاید اینجا حقش باشد در این گرما،در این ماه مبارک،با چادر و مقنعه و مانتو و ساق دست و جوراب ضخیم وقتی که عرق پیشانی ام را پاک می کنم نگاهی به آسمان بیندازم ُتبسمی کنم و در دلم بگویم:"خدایا یادت باشد هااا...یادت باشد که چقدر دوستت دارم...دوستت دارم که عشق به چادر را در دلم انداختی...خدایا یادت باشد من ناموس تو ام..."
چادرم که داغ میشود میگویم شاید شفاعتم را در برابر داغی اتش جهنم بکند...
ای کاش تو هم کمی طعم این شیرینی ها را بفهمی...آنگاه مگر رهایش می کردی...عاشقش می شدی...همانطور که تفنگی برای سربازش ناموس می شود ،چادر هم برایت ناموس می شد . نسبت به حفظش غیرت پیدا می کردی...یک غیرت زنانه!
باور کن من از تو و همه فاعل هایی مثل تو که بدحجاب و بی حجابن بدم نمی آید من از فعل تو یعنی بد حجابی،بی حجابی،خودنمایی بدم می آید...
راستی تهش یادم رفت بگویم:آقا مهدی باکری امانت دار خوبی بوده ام یا...
- شما ها هم عادت کردید دیگه نه؟
- هوم؟
- می گم هوای به این گرمی ، چادر هم میذارید، دیگه عادت کردید که گرمتون نمیشه، ما که با همین شال و لباس طاقت نمیاریم..
از پنجره اتوبوس بیرون رو نگاه می کردم و این حرف ها رو می شنیدم، شاید هم سن و سال مادرم بود، با خودم فکر می کردم تا امروز از چند نفر این سوال رو پرسیده، چند نفر نتونستن از پوششی که انتخاب کردن اونجور که باید حرف بزنند که هنوزم فکر می کنه چادر گذاشتن تو گرما طاقت و عادت می خواد، بهش گفتم..
- وقتی نماز می خونم ، خدا بهم گفته دوست داره منو با حجاب ببینه، دوست داره موهام معلوم نباشه، چادر سرم باشه، دوست داره آرایش نداشته باشم و خود ِ خود واقعیم باشم، من خدا رو دوست دارم، دوست دارم همیشه همون لباسی رو بپوشم که خدا دوست داره، وقتی انتخابت رو دوست داشته باشی ، دیگه چیزی برات سخت نیست...
نه اون حرف رو ادامه داد نه من، من به چیزی که دوست داشتم فکر می کردم، اما نمی دونم تو ذهن اون دنیای جدیدی خلق شد یا نه...
روزی روزگاری..
توی قرن بیست و یکم
توی یه مملکت اسلامی..
توی شهری که مردمش مدعی تمدن بودن
توی گرمای یه تابستون 37 درجه..
توی بهترین ماه خدا،ماه رمضان
یه زن چادری بود..
که روزه بود
اما یه روزی سیلی خورد..
به یاد زهرا مادرش
بخاطر حجابشو ، نجابتش..
چادرشو سرکشیدن!
قصه اینه مسلمونا..
غصه اینه مسلمونا
از دست کی دق نکنیم..
کجا باید شکوه کنیم!!!
و این قصه پر غصه هنوز هم ادامه دارد
قالَت ریحانةُ النَّبی، فاطِمة الزَّهــرا عَلیهاالسَّلام:
جَعلَ اللّهُ … الصَّبرَ مَعُــونةً عَلی استیجابِ الأجــرِ
خداوند، صــبر را
وسیله استحقاق و شایستگی پاداش خود
قـــرار داد.
جدیدترین کار تایپوگرافیام، تقدیم به
دخترم که به قول خودش دارد آخرین ناقصیهای حجاب و روزه و نمازش را برطرف
میکند تا آمادهی تکلیف شود.
و تقدیم به موج وبلاگی صبر ریحانهها که فقط موضوعش صبر نیست. بلکه در حال برگزاری، مقابل خیلی حرفها صبر می کنند.
توی این گرما، آدم می پزد! چه رسد به من...
توی این گرما، مصادیق بدحجابی برادران را نادیده می گیرم و آستین کوتاه می پوشم. از همین آستین کوتاه های کوتاه!
دمپایی هم می پوشم، بدون جوراب. تا پاهایم در کفش تاول نزند
باز هم گرمم است...
تازه تشنه هم هستم... خدایا؛ پس کـِی افطار می شود؟
توی این گرما، آدم خجالت می کشد. من هم خجالت می کشم...
وقتی می بینم
توی این گرما، با زبان روزه، چادر سر کرده ای
تازه ساق و مانتوی بلند و مقنعه هم از زیر چادر پوشیده ای
با جورابی زخیم و کفشی رو بسته...
عرق می کنم. نه از گرما، این بار از شرم
که تو خواهرم، ای ریحانه، چه صبری داری که در این گرما، هم دینت را حفظ کرده ای، هم دلت را
خوشا به حالت که خداوند بر تو درود می فرستد: سَلاَمٌ عَلَیْکُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ 1
و وای به حال من...
وقتیکه نمی توانم این گرما را تحمل کنم، چگونه آتش جهنم را تحمل کنم؟
... قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا لَّوْ کَانُوا یَفْقَهُونَ 2
تقدیم به موج وبلاگی صبر ریحانه ها
نمیدانم چگونه باید عشق به حجاب را بیاموزد ، چگونه حلاوت "چادری" بودن را بچشد ...
به یاد کودکی ام می افتم ، همان روزهایی که آرزویم داشتن مقنعه ای شبیه مقنعه چانه دار ِ مشکی و بلند ِ مادر بود .
روزی که مادر برایم یه مقنعه سفید دوخت و هنوز هم پس از سالها سرمست شیرینی ِ مرور خاطره اش میشوم .
آن روزها که همه عشقم خلاصه میشد در یک چادر گل ریز صورتی که به هزار التماس با کِش روی سرم دوام می آورد !
از همان روزها بود که عشق به حجاب و عشق به چادر را تجربه کردم .
یادم نمی آید کسی مجبورم کرده باشد یا اینکه بیایند برایم عشق اش را دیکته کنند و سرمشق بدهند و آنقدر بنویسم "چادر" تا عاشق شوم!
که "عشق" یاد دادنی نبود و نیست ...
عشق را باید ببینی و به چشم ات آشنا بیاید تا اگر روزی دلت لرزید بدانی این همان عشق است ...
اینکه دلت بلرزد هر گاه ذره ای حس کنی کسی چادرت را عاشقانه نگاه نمیکند ، اینکه بترسی کسی فکر کند حجابت از روی اجبار است ، اینکه دلت بلرزد از خدشه دار شدن حرمت اش ، اینکه برایت عزیز باشد حتی اگر تابستان باشد و زیر تابش خورشید هلاک ِ گرمای عشق ات شوی ...
دخترک فردای من! مادر مجبورت نمیکند به عاشقی ...
اما عشق اش را به لالایی هایش می آمیزد و قصه هایش را آنقدر عاشقانه برایت زمزمه میکند که تو هم اسیر این موج شوی و غرق شوی در سیاهی ِ دریایی به نام "چادر" ...
به مدد ریحانه ی رسول الله (ص) ...
+ این پست پیشکش به موج وبلاگی صبر ربحانه ها
قرار بود برای مدح جهاد روزه + حجاب + گرما بنویسم ، خب دوستان نوشته اند...
من ترجیح دادم از یک آفت بگویم.
فکر میکنم آفتی هست بین برخی از ما چادری ها که با چادرمان گزینشی رفتار میکنیم.
من نباید تو را از همسفری با خودم محروم کنم ؛ از بودن در سر کلاس درس محروم کنم ؛ از محل کار و همکاری خودم محروم کنم ؛ از مهمانی رفتن خودم محروم کنم ؛ تو فقط برای روزهای عزا و حرم رفتن هایم و دود ماشین خوردن هایم نیستی! این رسم رفاقت نیست ؛ تو باید همراه همیشگی باشی رفیق... پیشکش به موج وبلاگی صبر ریحانه ها |
سیاهی چادر، داغ بندگی است
این که گرمای تابستان و روزه و حجاب، به چشممان می آید
تنها لختی از هُرم آن داغی است که در آخر الزمان به خاطر حفظ دین باید متحمل شد
وقتی روزه باشی، چادر بر سرت گرفته باشی، آتش هم از آسمان ببارد
وقتی خسته باشی و تشنه
اولین چیزی که به قلبت می رسد
موجی از محبت است که بین تو و خالق رد و بدل می شود
دوست دارم بنده تو باشم
چادرم را به جان می خرم
و آتش آفتاب را که روی سیاهیش شعله می گیرد
و تشنگی مضاعف ناشی از آن را
و
دوست دارم خدای من باشی
مرا بخر
...
ماه عسل می دیدم....
همون خانم آلمانی که مسلمان شده بود....
و خوشی به حالش گفتم...
ورونیکا رو می گم یا همون مریم خانم خودمون....!!!
انگار با عمق وجودش درک کرده بود مسلمان بودنو...و حجابش رو....
یه جمله در مورد حجابش گفت خوشم اومد..:
این حجابی که دارم قایم کردن چیزی نیست....این یه مسئولیته....!!!!
من افتخار می کنم به چادرم... :)
من چادرم رو دوس دارم...
شاید گرمای تابستون ، سنگینی چادر، روزه داری....
به گمان بعضی ها سخت باشه...
سخت هم هست...
و هر کسی نمی تونه این سختی رو دوس داشته باشه....
ولی می ارزه....
من چادر سر می کنم...
به خاطر بانو ...
به خاطر برادرم که در این راه شهید شد....
به خاطر حفظ ارزش هایی که خیلی ها از ماها ناتوانیم در درکش....
باشد که لایق باشیم....
+ تقدیم به موج وبلاگی صبر ریحانه ها....
با نام خدا
نکته ای که عقلمان باید به آن حکم و دلمان باورش کند این است که:
«همیشه هر کاری که آسان تر و راحت تر بود، بهتر نیست».
خدای متعال وقتی امر می کند به حجاب، زن و مردش هم تفاوتی نمی کند،
فورا می گوید: «ذلک ازکی لهم» (نور، 30)
این آیه را هیچ جور نمی توانم ترجمه کنم بس که لطیف است و زیبا، فقط باید
روح کلام خدا را درک کنی و لذتش را ببری.
ما توی همین دنیا هم وقتی دو دو تا چهارتایمان خوب کار می کند خیلی وقت ها
سخت ترها را انتخاب می کنیم به خاطر اینکه عقلمان می گوید این سختی به آن
نتیجه می ارزد، مثلا حاضریم برای دریافت سکه طلا، شب تا صبح را در هر هوایی
کنار دیوار بانک بنشینیم یا کسانی که با مشغله کار و زندگی، برای افزایش حقوقشان
دنبال درس و مدرک می روند یا .... در همه این موارد آن انگیزه قوی ای که در دل ما
نشسته و ما را به خوب بودن تصمیمان مطمئن کرده ما را تا آخر راه با استقامت پیش
می برد. سوالی که خانوم های چادری خیلی اوقات، خصوصا در گرما، با آن مواجه
می شوند این است که «سخت نیست؟»، «اذیت نمی شی؟»، جواب این سوالات
مثبت است ولی باید گفت لزوما هر سختی ای بد و هر آسانی ای خوب نیست
و تحمل این سختی کمی بینش و نگاه عمیق تر از دیدن نوک دماغ می خواهد!
این سختی که از یک جایی به بعد دیگر سخت هم نیست، می ارزد به اینکه متاعی
باشی در معرض «هر چشمی»، می ارزد به اینکه به تو به چشم یک «انسان» نگاه
شود نه ابزار لوکس. زنی که قدر خودش را به عنوان یک موجود خاص ارزشمند با زیبایی ها
و قابلیت های فراوان شناخته باشد به آسانی و ارزانی خودش را به همگان نمی فروشد.
معتقدم هیچ کس به اندازه خود زن به حجاب نیاز ندارد، تمام حرفهایی که به عنوان تاثیرات حجاب در
سلامت محیط اجتماعی گفته اند حق است و حساب، ولی این «ازکی» و «اطهر» بودنش برای
خود زن یک چیز دیگر است.
تقدیم به موج وبلاگی «صبر ریحانه ها».
دیروز وقتی داشتم ریز آمار وبلاگم را نگاه میکردم متوجه شدم یکی از بازدیدکنندگان با جستجوی عبارت «از کجا بدانم ریش تراش فیلیپس اصل است» در موتور جستجوی گوگل، به وبلاگ من رسیده! از اینکه او بدنبال یافتن پاسخ این سؤال سر از «اسکالپل» در آورده بود، بسی انبساط خاطر ایجاد شد. در واقع این عبارت، او را به نوشتهای از سید شهیدان اهل قلم هدایت کرده بود که سید در آن از ریش تراش «فیلیپس» اسم برده! و آن نوشته این است: «این جماعت تصور میکنند که رابطه مردم با دین و ولایت و فقاهت مثل ریش است که با یک تیغ ناسِت یا یک ریش تراش فیلیپس هم میتوان آن را تراشید و از خود نمیپرسند که به راستی چه شد که درست در زمانی که غرب ایران را جزیره ثبات میپنداشت، ملتی که هم عاقبت وقایع دوران مشروطیت را دیده بودند و هم واقعه پانزده خرداد را، باز هم در تبعیت از یک روحانی که اصلا از پاگذاشتن بشر روی سطح کره ماه شگفت زده نشده بود و به شریعت تکنولوژی ایمان نیاورده بود، به خیابانها ریختند؟» این مطلب، فرازی از مقاله مهم «تحلیل آسان» سید است که من آنرا در انتهای ستون سمت راست قالب وبلاگ گنجاندهام. این بازدید کننده تصادفی، اگر آوینی خوان بوده باشد، که قطعا فرازهای دیگری از مقاله را هم که در ادامه آوردهام خوانده و رفته است و اگر نه، لابد فحشی نثار من کرده و وبلاگ را بدون اینکه بفهمد بالاخره ریش تراشش اصل است یا تقلبی، ترک کرده!
مقاله «تحلیل آسان» که از مقالات کلیدی سید شهیدان اهل قلم در تحلیل انقلاب اسلامی است، در جواب «مسعود بهنود» – ضد انقلاب فراری – در سال ۱۳۷۰ به نگارش در آمده. «بهنود» در خرداد ماه همان سال با چاپ مقالهای سراسر توهین به انقلاب اسلامی در شماره ۵۹ نشریه «آدینه»، دستاوردهای انقلاب اسلامی را به نفع دموکراسی غربی مصادره کرده بود. شهید آوینی در قسمتی از جوابیه ۳۲ صفحهای خود، افرادی همچون «مسعود بهنود» را در ردیف منورالفکران غربزده دوران قاجار نظیر «میرزا ملکم خان» – که بقول او واکنششان در برابر غرب از ناصرالدین شاه قاجار هم ابلهانهتر است - به شمار آورده و نوشته است:
وَمَنْ یُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ
بهجا آوری تعظیم شعائر الله،
در اثر تقوای دلهاست
الحج: ۳۲
...
آن قدر "مهربانی" که دستور می دهی به بزرگ داشتن
بزرگ داشتن کارهایی که شاید در ظاهر "وظیفه ما" باشد.
مثلا همین روزهای بلند و روزه، همین روزهای گرم و تشنگی و روزه داری
همین آفتاب و چادر و روزه...
***
*برای موج وبلاگی صبر ریحانه ها
**مهربانی و تمام دستوراتت از سَر لطف و حکمت است، لطفت که چون چرا ندارد...
اینکه زن باشی و از آبشار زیبای موهایت لذت ببری، ولی آن را بپوشانی و پنهان کنی طوری که حتی تاری از آن معلوم نباشد؛ اینکه زن باشی و اندام مناسبی داشته باشی، ولی آن را بپوشانی و پنهان کنی؛ اینکه زن باشی و بتوانی زیبا و با عشوه حرف بزنی، ولی نزنی و صدایت را نازک نکنی؛ اینکه زن باشی و بتوانی همکار نامحرمت را بخندانی طوری که لحظات شادی با هم داشته باشید، ولی نخندانی و از قید آن شادی هم بگذری و سنگین برخورد کنی؛ اینکه زن باشی و در بازار عرضه و تقاضای ادا و عشوه و هوی و هوس بتوانی عرضه کننده باشی، ولی نباشی هر چند که قابلیتش را داشته باشی؛ اینکه ارزش های جامعه ات وارونه شده باشد و برای ارزش های تو در پوشش بودن های تو خریداری و خواستگاری وجود نداشته باشد؛ اینکه جوری حرف بزنی، قدم برداری و پوشش داشته باشی که همکارت، استادت، همکلاسی دانشگاهت تحریک نشود و راحت و آسوده کارش را بکند و تمرکزش بهم نریزد؛ اینکه با همه این تناقض ها دست بگریبان باشی و حتی پایت گران هم تمام شود؛ همه اینها ارزش یک لحظه نگاه رضایت بخش بانو را دارد که دست دعا بلند کند و بگوید خدایا: «دختران امت پدرم، همه زیبایی ها را داشتند و معیوب و مفلوج و کچل و زشت نبودند، ولی برای رضای تو زیبایی هایشان را از نامحرم پنهان کردند پس تو محبت خودت را در دل هایشان صد چندان کن! طوری که هیچ چشم و ابرویی، ناز و کرشمه ای، پول و مکنتی نتواند جایگزین آن شود! تقدیم به موج حریم ریحانه ها
متن از +توحی د |
این نامه را پست کنید به همه آنها که چادرم را دوست ندارند !
سلام دخترآفتاب ، باران زیبایی و لطافت گل
راستش این روزها با خودم خیلی فکر کردم چگونه با تو صحبت کنم که نه تو برنجی از من و نه من حرفم توی گلو بماند .
دیروز برادرم توی صحبت هایش ناراحت بود . گله داشت از همه چیز ، از تو ، از برگترهایت ، از دوستانت ، از همه کسانی که مسبب شده اند تو چادرم را دوست نداشته باشی !
راستش خسته بود بس که از تو و دوستانت چشم گرفته بود و خیره شده بود به آسمان ، به زمین ، به دیوار ، به کفش و به هر آنچه که "دختر" نبود .
می گفت دیگر آزاد نیستم . نمی توانم راحت در خیابان تردد کنم . می ترسم .
می گفت آزادی ام سلب شده . گردنم درد می کند بس که به زاویه ای جز صد و هشتاد درجه تنظیمش کرده ام . بس که مجبورم از دور و برم چشم بپوشم .
می گفت پاهایم خسته شده اند بس که پس کوچه های شهر را دور می زنم تا از خیابان های خلوت تر گذر کنم که مبادا چشمانم را از دست بدهم!
درد و دل های خواهر برادری ما هم که تمامی ندارد . نگاهش کردم و گفتم: صبر داشته باش . من هم خسته ام . من هم شرم می کنم وقتی روسری نصف و نیمه دوستانم در آستانه افتادن قرار می گیرد .
وقتی بلند بلند می خندند و با هزار ادا و رفتارهای عجیب و غریب در خیابان راه می روند حس می کنم دنیا دور سرم می چرخد . بس که خجالت می کشم .
هرچند هیچ وقت نتوانستم مفهومی به نام "مد" را بفهمم ولی این رنگ های تند و تیز که چشمان هرزه را به سمت خودش می کشاند مرا هم کلافه می کند .
خیلی وقت ها به تو فکر می کنم . به آینده . من هم می ترسم .
تو چادرم را دوست نداری ، به حجاب معتقد نیستی و از عفافم فراری هستی .
ولی وقتی با من صحبت می کنی مدام گله می کنی از خیانت هایی که این روزها زیاد می شنوی . گله می کنی از دوست پسرت که چند وقت پیش رهایت کرد و رفت . گله می کنی از دوست هم کلاسی ات که مخ دوست پسرت را زد . از ترست می گویی . از اینکه همیشه توی جمع های دوستانه ات می ترسی . از اینکه نکند آرایش تو از دوستانت جلوه کم تری داشته باشد . از اینکه آرامش نداری دیگر !
اینها را نمی فهمم . دیروز که دوست مرا به خاطر تذکر ساده برای رعایت حجابت در خیابان آزردی و کارت به توهین رسید و ناباورانه کتکش زدی بدجوری دلم شکست .
من و برادرم مثل همیشه صبر می کنیم ولی تو هنوز هم نمی خواهی فکر کنی ؟
فکر نمی کنی وقتش رسیده که تکلیفت را با خودت و با چادرم روشن کنی ؟
شاید بد نباشد در ماه خدا کمی به حرف های متناقضت فکر کنی و فکری به حال این پارادوکس های زندگیت بکنی .
حرکت مبارکی که در صبر ریحانهها شکل گرفته، بهانهای شد تا منم مطلبی پیرامون حجاب بنویسم.
پیشکش به ساحت مقدس مادرم، حضرت فاطمه زهرا(س)، به امید گوشه چشمی....
__________________________________________________________
اساساً اول باید تکلیفمان را روشن کنیم که حجاب را چه معنی میکنیم؟
به زعم من حجاب، پوستهی هویت یک زن است. اگر زن، شأن وجودی خود را که خدا در خلقت او قرار داده بشناسد، به طور طبیعی "حیا" در او زنده میشود؛ و عملی که به طور طبیعی برای پاسخ به این حیای درونی در او شکل میگیرد، "حجاب" است.
در غیر این صورت، حجاب زن یا تقلیدی است یا اجباری... که در هر دو صورت، این حجاب در گردبادهای جامعه دوام نخواهد آورد.
ازهمین رو اگر روزی مادر شوم، حجاب را درهمآمیخته با مفهوم عظمت شأن زن به دخترم یاد میدهم. مواردی که در زیر نوشتم متأثر از همین نگاه است:
1.در سنین کودکی دخترم، آن زمان که والدین به فرزندشان یاد میدهند در برابر سوال دیگران که "میخواهی در آینده چه کاره شوی؟"، جواب دهند: خانم مهندس، یا خانم دکتر، یا خانم معلم یا ... من به دخترم یاد میدهم جواب دهد: شهیدپرور
2.قبل از رسیدن به سن تکلیف، دخترم را با چادر و حجاب آشنا میکنم و از اولین روزی که چادر بر سرش میکنم تا به مدت 40 روز، هربار که چادر میپوشد خم میشوم و چادر او را میبوسم و منتظر میشوم تا بالاخره دخترم به سوال برسد که چرا این کار را میکنم؛ آن وقت به او خواهم گفت: تو میراث مادرت، حضرت فاطمه زهرا(س) را بر سر داری....
3. خودم به چادرم بالاترین درجات احترام را میگزارم. هرگاه که از جایی به منزل برمیگردم، چادرم را مرتب بر سر جالباسی قرار میدهم و هیچگاه آن را نامرتب در گوشهای قرار نمیدهم.
به پاکیزگی چادر نیز بسیار اهمیت میدهم و به دخترم نیز یاد میدهم چادر، تاج سر اوست. با تاج پادشاهی، پادشاهانه برخورد کند.
4.وقتی دخترم به سن تکلیف رسید، او را به حرم امام رضا(ع) میبرم و به او جانماز و چادر مشکی هدیه میدهم و از آن روز تا مدت 40 روز، هربار که دخترم را میبینم، به مقابل او میروم، خم میشوم و دست او را میبوسم و منتظر میشوم تا بالاخره دخترم به سوال برسد که چرا این کار را میکنم؛ آن وقت به او خواهم گفت: تو جانشین خدا بر روی زمین هستی... از امروز اونقدر بزرگ شدی که خدا به تو مأموریت میده. برای اینکه بتونی مأموریت خدا رو بشنوی باید هرروز قرآن بخونی تا با صدای خدا آشنا بشی... اون وقت هرزمان که چشمهات رو ببندی و به قلبت گوش بدی، صدای خدا رو میشنوی...
حرفهایی که خدا به قلب تو میگه، ممکنه به قلب بقیه نگه... خدا از تو میخواد حرفهاش رو به گوش بقیه هم برسونی... اما چطوری؟ تو باید به حرفهای خدا عمل کنی تا بقیه با دیدن عمل تو، حرفهای خدا رو که فقط قلب تو شنیده، بشنوند...
5. در سنین راهنمایی، یک روز به مدرسه دخترم میروم و از او میخواهم مرا با همکلاسیهایش آشنا کند. اگر در بین همکلاسیهای او حتی فقط یک نفر بدحجاب ببینم تا آخر شب با دخترم قهر میکنم و با او حرف نمیزنم و منتظر میشوم تا بالاخره دخترم از من بپرسد از چه ناراحتم؟
آن وقت به او خواهم گفت: چطور تونستی همکلاسی خودت رو که بدحجاب هست ببینی و درباره او در خانه حرفی نزنی و به دنبال بهبود حجاب او نباشی و احساس درد نکنی...
و آن وقت است که برای اولین بار دخترم را با مفهوم "دردهای متعالی" آشنا میکنم. از آن روز منتظر میشوم تا او خودش بیاید از من بپرسد برای حجاب دوستش چه کار میتواند بکند؟ آن وقت به او میگویم: تو اگر بخواهی کسی رو باحجاب کنی اول باید خودت برای حجابی که داری دلیل داشته باشی تا بتونی برای بقیه هم حرف بزنی... خب، بهم بگو چرا حجاب داری؟
و میدانم اگر دخترم را که تا آن روز با چادر، ارتباط عاطفی برقرار کرده، سوال پیچ کنم نمیتواند برای حجابش استدلال قوی بیاورد. با این کار اجازه میدهم دخترم برای اولین بار با این واقعیت مواجه شود که خیلی از مفاهیم دینی که از کودکی تا آن موقع با آنها انیس بوده، برایشان استدلال قوی و اصولی ندارد. بدین ترتیب او را "تشنهی دانستن" میکنم؛ و اجازه میدهم با انتخاب خودش باهم مطالعهی کتب شهید مطهری را شروع کنیم.
6. بعد از مدتی جلسات خصوصی مادرانه با دخترم را آغاز میکنم. که در آن، از دخترم میخواهم به رفتارهای همکلاسیهایش بیش از پیش توجه کند و مشکلات دینی دوستانش را کشف کند و برایم بگوید. بعد با همفکری یکدیگر، این مشکلات را ریشهیابی میکنیم و برای حل آن نقشه میکشیم تا دخترم در مدرسه اجرا کند؛ و بدین ترتیب برای اولین بار دخترم را با مفهوم "هنر تربیتی زن در اسلام"آشنا میکنم و به او یاد میدهم حجاب و سایر مبانی دینی را با این شیوه ترویج کند.
_____________________________________________________________________
پ.ن: این نوشته خیلی ادامه داشت، مثلا اینکه چطور به دخترم یاد بدهم فقط برای خدا درس بخواند، نه از روی حس رقابت با همکلاسیها و یا... . اما به نظرم رسید مابقی، ارتباط معنایی با مقوله حجاب پیدا نمیکند. از همین رو خلاصه نوشتم...
با این حال، خیلی مشتاقم بدانم این نوشته ها مورد استفاده کسی قرار میگیرد یاخیر... نظرات شما به من جهت میدهد که به این نوشتهها با رویکرد موضوعات دیگر که میتوانید پیشنهاد دهید ادامه دهم یا نه...
+ دل آدمی بزرگتر از این زندگیست و این راز تنهایی اوست....